تو یـا مرگ

شب عروسیـه، راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود مـیگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنـه هر چی منتظر شدن برنگشته، درون را هم قفل کرده. راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود داماد سروسیمـه پشت درون راه مـیره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونـه مـی شـه. بابای ه پشت درون داد مـیزنند: راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود مریم ، م ، درون را باز کن. مریم جان سالمـی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمـیاره با هر مصیبتی شده درون رو مـی شکنـه مـیرند تو. مریم ناز بابا مثل یـه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همـه مات و مبهوت دارند بـه این صحنـه نگاه مـی کنند. کنار دست مریم یـه کاغذ هست، یـه کاغذی کـه با خون یکی شده. بابای مریم مـیره جلو هنوزم چیزی را کـه مـیبینـه باور نمـی کنـه، با دستایی لرزان کاغذ را بر مـیداره، بازش مـی کنـه و مـی خونـه 

سلام عزیزم. دارم برات نامـه مـی نویسم. آخرین نامـه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمـه. کاش منو تو لباس عروسی مـی دیدی. مگه نـه اینکه همـیشـه آرزوت همـین بود؟! علی جان دارم مـیرم. دارم مـیرم کـه بدونی که تا آخرش رو حرفام ایستادم. مـی بینی علی بازم تونستم باهات حرف ب.

 


 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف مـی زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را مـی شنیدم. دارم مـیرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یـادته؟! گفتم یـا تو یـا مرگ، تو هم گفتی ، یـادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمـیای؟! کاش بودی مـی دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ مـی کنـه. کاش بودی و مـی دیدی مریمت که تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره مـیره کـه بهت ثابت کنـه دوستت داشت. حالا کـه چشمام دارند سیـاهی مـیرند، حالا کـه همـه بدنم داره مـی لرزه ، همـه زندگیم مثل یـه سریـال از جلوی چشمام مـیگذره. روزی کـه نگاهم تو نگاهت گره خورد، یـادته؟! روزی کـه دلامون لرزید، یـادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یـادته؟! نقشـه های آیندمون، یـادته؟! علی من یـادمـه، یـادمـه چطور بزرگترهامون، همونـهایی کـه همـه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یـادمـه روزی کـه بابات از خونـه پرتت کرد بیرون کـه اگه دوستش داری تنـها برو سراغش.

 

یـادمـه روزی کـه بابام خوابوند زیر گوشت کـه دیگه حق نداری اسمشو بیـاری. یـادته اون روز چقدر گریـه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریـه مـی کنی چشمات قشنگتر مـی شـه! مـی گفتی کـه من بخندم. علی حالا بیـا ببین چشمام بـه اندازه کافی قشنگ شده یـا بازم گریـه کنم. هنوز یـادمـه روزی کـه بابات فرستادت شـهر غریب کـه چشمات تو چشمای من نیـافته ولی نمـی دونست عشق تو ، تو قلب منـه نـه تو چشمام. روزی کـه بابام ما را از شـهر و دیـار آواره کرد چون من دل بـه عشقی داده بودم کـه دستاش خالی بود کـه واسه آینده ام پول نداشت ولی نمـی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نـه تو دستات. دارم بـه قولم عمل مـی کنم. هنوزم رو حرفم هستم یـا تو یـا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمـی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشـه. همـین جا تمومش مـی کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمـی خوام. وای علی کاش بودی مـی دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم مـیان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. مـی خوام ببینمت. دستم مـی لرزه. طرح چشمات پیشـه رومـه. دستمو بگیر. منم باهات مـیام ….

 

پدر مریم نامـه تو دستشـه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی قشنگش ایستاده و گریـه مـی کنـه. سرشو بر گردوند کـه به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده کـه توی چهار چوب درون یـه قامت آشنا مـی بینـه. آره پدر علی بود، اونم یـه نامـه تو دستشـه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو که تا پدر تو هم گره خورد نگاهی کـه خیلی حرفهابود. هر دو سکوت د و بهم نگاه د سکوتی کـه فریـاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامـه ی پسرشو برسونـه بدست مریم اومده بود کـه بگه پسرش بـه قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همـه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو که تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یـه دل داغ دیده از یـه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانـه و آینده و باز هم اشتباهاتی کـه فرصتی واسه جبران پیدا نمـی کنند

Fri 6 Apr 2012 | 4:51 PM | .::nafas::. |

جوانی مـی خواست زن بگیرد بـه پیرزنی سفارش کرد که تا برای او ی پیدا کند. پیرزن بـه جستجو پرداخت، ی را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این از هر جهت سعادت شما را درون زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیـار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام مـی شود


جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی هست زیرا مـی دانید کـه عیب بزرگ زن ها پر حرفی هست اما این چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمـی کند و سرت را بـه درد نمـی آورد


جوان گفت: خانم همسایـه گفته هست که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست هست ، این هم یکی از خوشبختی هاست کهی مزاحم آسایش شما نمـی شود و به او طمع نمـی برد.


جوان گفت: شنیده ام پایش هم مـی لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمـی دانید کـه این صفت ، باعث مـی شود کـه خانمتان کمتر از خانـه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیـابان گردی ، خرج برایت نمـی تراشد


جوان گفت: این همـه بـه کنار، ولی شنیده ام کـه عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانـه گیر هستید، بعد یعنی مـی خواستی عروس بـه این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو

Sat 31 Mar 2012 | 1:48 PM | .::nafas::. |

        قطار مـی رود
تو مـی روی
تمام ایستگاه مـی رودو من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
         
به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیـه داده ام!

 

Sat 31 Mar 2012 | 1:47 PM | .::nafas::. |

ی از پسری پرسید : آیـا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نـه ، نیستی

با نگاهی مضطرب پرسید : آیـا حاضری تکه ای از قلبت

را که تا ابد بـه من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نـه ، نمـیدهم

با گریـه پرسید : آیـا درون هنگام جدایی گریـه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نـه ، نمـیکنم

با دلی شکسته از جا بلند شد درون حالی کـه قطره های

الماس اشک چشمانش را نوازش

مـیکرد ، پسر اما دست را گرفت ، درون چشمانش خیره شد

و گفت :

تو بـه انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیـار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را که تا ابد بـه تو خواهم داد نـه تکه ای کوچک از

آن را و اگر از من جدا شوی من گریـه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد !!

Sat 31 Mar 2012 | 1:14 PM | .::nafas::. |

Mon 9 Jan 2012 | 1:36 PM | .::nafas::. |

داستاني کوتاه و بسیـار زیبا"حتما اين داستان رابخوانيد"
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول بـه دانش آموزان گفت کـه همـه آن ها را بـه يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنـها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين کـه پسر کوچکى درون رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود بـه نام تدى استودارد کـه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشـه لباس هاى کثيف بـه تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم بـه او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال کـه دوباره تدى درون کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت بـه پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد که تا شايد بـه علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى درون پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت کامل".

معلّم کلاس دوم او درون پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او بـه خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش کـه در خانـه بسترى هست دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او درون پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش بـه درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او درون خانـه تغيير نکند او بـه زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى درون پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى بـه مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى درون کلاس خوابش مي برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى بـه مشکل او پى برد و از اين کـه دير بـه فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همـه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همـه درون کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى کـه داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنـه کـه چند نگينش افتاده بود و يک شيشـه عطر کـه سه چهارمش مصرف شده بود درون داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع بـه تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا بـه دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز بـه خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد که تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز بـه بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، بـه آموزش "زندگي" و "عشق بـه همنوع" بـه بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز بـه تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. بـه سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى کـه به دروغ گفته بود کـه همـه را بـه يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد کـه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد کـه من درون عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى بـه خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود کـه دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود کـه شما همچنان بهترين معلمى هستيد کـه در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامـه ديگرى دريافت کرد کـه در آن تدى نوشته بود با وجودى کـه روزگار سختى داشته هست امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود کـه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامـه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود کـه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته بـه تحصيل ادامـه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى درون پايان نامـه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامـه ديگرى رسيد. تدى درون اين نامـه گفته بود کـه با ى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود کـه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند درون مراسم عروسى درون کليسا، درون محلى کـه معمولاً براى نشستن مادر داماد درون نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها بـه دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشـه از همان عطرى کـه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى بـه خودش زد.

تدى وقتى درون کليسا خانم تامپسون را ديد او را بـه گرمى هر چه تمامتر درون آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين کـه به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. بـه خاطر اين کـه باعث شديد من احساس کنم کـه آدم مـهمى هستم از شما متشکرم. و از همـه بالاتر بـه خاطر اين کـه به من نشان داديد کـه مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون کـه اشک درون چشم داشت درون گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى کـه به من آموختى کـه مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى کـه تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونـه تدريس کنم.

بد نيست بدانيد کـه تدى استودارد هم اکنون درون دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشکى هست و بخش سرطان دانشکده پزشکى اين دانشگاه نيز بـه نام او نامگذارى شده هست !

همواره مـی توان گرمابخش قلب يک نفر شد

Wed 2 May 2012 | 2:53 PM | .::nafas::. |

عشق کودک
همسرم نواز با صداي بلند گفت: که تا کي مي خواي سرتو توي اون روزنامـه فرو کني؟

مي شـه بياي و به عزيرت بگي غذاشو بخوره؟

من روزنامـه رو بـه کناري انداختم و بسوي آنـها رفتم.

تنـها م آوا، بـه نظر وحشت زده مي آمد. اشک درون چشمـهايش پر شده بود و ظرفي پر از شيربرنج درون مقابلش قرار داشت.

آوا ي مودب و براي سن خود بسيار باهوش هست. گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمي خوري عزيزم؟ فقط بـه خاطر بابا. آوا کمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت:

باشـه بابا، مي خورم، نـه فقط چند قاشق، همـه شو مي خوردم. ولي شما بايد... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم مي دي؟

دست کوچک م رو کـه به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول مي دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزيزم، نبايد براي خريد کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کني. بابا اونقدر پول نداره. باشـه؟

- "نـه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام." و با حالتي دردناک تمام شيربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم عصباني بودم کـه بچه رو وادار بـه خوردن چيزي کـه دوست نداشت کرده بود. وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار درون چشمانش موج مي زد.

همـه توجه ما بـه او جلب شده بود.

آوا گفت: من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يکشنبه

همسرم جيغ زد و گفت: وحشتناکه. يک بچه سرشو تيغ بياندازه؟ غيرممکنـه! نـه درون خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با اين برنامـه هاي تلويزيوني داره کاملا نابود مي شـه!

گفتم، آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم. خواهش مي کنم، عزيزم، چرا سعي نمي کني احساس ما رو بفهمي؟

سعي کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، ديدي کـه خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود؟" آوا درون حالي کـه اشک مي ريخت ادامـه داد: "و شما بـه من قول دادي کـه هر چي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت؟"

حالا نوبت من بود که تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

مادر و همسرم با هم فرياد زدن: "مگر ديوانـه شده اي؟"

پاسخ دادم: "نـه. اگر ما بـه قولي کـه مي ديم عمل نکنيم، اون هيچ وقت ياد نمي گيره بـه قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوي تو برآورده مي شـه....

آوا با سر تراشيده شده و صورت گرد، چشمـهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو بـه مدرسه بردم. ديدن م با موي تراشيده درون ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم.

در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن که تا من هم بيام.

چيزي کـه باعث حيرت من شد، ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فکر کردم، بعد موضوع اينـه...

خانمي کـه از آن اتومبيل بيرون آمده بود، بدون آن کـه خودش رو معرفي کنـه گفت: شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامـه گفت: پسري کـه داره با شما مي ره پسر منـه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد که تا صداي هق هق خودش رو آروم کنـه. درون تمام ماه گذشته هريش نتونست بـه مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده. نمي خواست بـه مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن مسخره اش کنند.

آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد کـه ترتيب مسئله اذيت بچه ها رو بده. اما، حتي فکرش رو هم نمي کردم کـه اون موهاي زيباشو براي پسر من فدا کنـه.

آقا! شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين کـه ي با چنين روح بزرگي دارين.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم بـه گريستن. فرشته کوچولوي من، تو بـه من ياد دادي کـه عشق واقعي يعني چه...

خوشبخت ترين مردم درون روي اين کره خاکياني نيستن کـه آن جور کـه مي خوان زندگي مي کنن. بلکهاني هستن کـه خواسته هاي خودشون رو بـه خاطراني کـه دوستشون دارن تغيير مي دهند.

به اين مسئله فکر کنين

Sun 22 Apr 2012 | 5:52 PM | .::nafas::. |

بیـایید از زندکی لذت ببریم

روزی پسر بچه ای درون خیـابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا این پول ان هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد کـه بقیـه ی روزها هم با چشم های باز سرش را بـه پایین بگیرد....او درون مدت زندگیش ۲۹۶ سکه ی یک سنتی,۴۸سکه ی پنج سنتی,۱۹سکه ی ده سنتی,۱۸سکه ی بیست وپنج سنتی و ۲اسکناس مچاله یک دلاری پیدا کرد!یعنی درون مجموع سیزده دلارو هفتادوشش سنت.در برابر بـه دست اوردن این مقدار پول,او زیبایی دل انگیزه ۲۵۵۸۰ طلوع خورشید,درخشش ۱۱۲رنگین کمان و منظره ی درختان زیبا را از دست داد.او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز اسمان,در حالیکه از شکلی بـه شکل دیگر درون مـی آمدند,را ندید!درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر,هرگز جزئی از خاطرات او نشد..
نتیجه:همـه ی ما مـیدانیم کـه ما هم بـه نوعی,مثل این فرد هستیم!او بـه دنبال پیدا سکه ای و ما بـه دنبال چیز دیگر...بیـایید از زندگی,این نعمت بی نظیر خداوندی لذت ببریم!

Wed 10 Aug 2011 | 11:9 AM | .::nafas::. |

داستان معلم خلاق

داستان معلم خلاق

روزی معلمـی از دانش آموزانش خواست کـه اسامـی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند. سپس از آنـها خواست کـه درباره قشنگ ترین چیزی کـه مـی توانند درون مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیـه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان بعد از اتمام، برگه های خود را بـه معلم تحویل داده، کلاس را ترک د.

روز بعد، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را درون برگه ای جداگانـه نوشت، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر درون مورد هر دانش آموز را درون زیر اسم آنـها نوشت و برگه مربوط بـه هر دانش آموز را تحویل داد. شادی خاصی کلاس را فرا گرفت. معلم این زمزمـه ها را از کلاس شنید: واقعا ؟ من هرگز نمـی دانستم کـه دیگران بـه وجود من اهمـیت مـی دهند. من نمـی دانستم کـه دیگران اینقدر مرا دوست دارند.

دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی مـی گذشت. معلم نیز ندانست کـه آیـا آنـها بعد از کلاس با والدینشان درون مورد موضوع کلاس بـه بحث و صحبت پرداخته اند یـا نـه، بـه هر حال گویی این موضوع را مـهم تلقی نکرد. زیرا آن تکلیف هدف معلم را برآورده کرده بود. آن برگه ها نشانگر این نکته بود کـه همـه ی دانش آموزان از تک تک همکلاسی هایشان رضایت کامل داشتند...

از دست بر قضا با گذشت سال ها بچه های کلاس از یکدیگر دور افتادند و هر کدام درون مکانی دیگر مشغول ادامـه تحصیل ، کار و زندگی شدند...

چند سال بعد، متقارن با شروع جنگ، یکی از دانش آموزانی کـه "مارک" نام داشت و به خدمت سربازی اعزام شده بود درون جنگ کشته شد ! معلمش با خبردار شدن از این حادثه درون مراسم خاکسپاری او شرکت کرد. او که تا بحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیـافه و برازنده ای بـه نظر مـی رسید. کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر درون این مراسم تودیع بود.

به محض اینکه معلم درون کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی کـه مسئول حمل تابوت بود، بـه سوی او آمد و پرسید : آیـا شما معلم ریـاضی مارک نبودید؟ معلم با تکان سر پاسخ داد : چرا. سرباز ادامـه داد : مارک همـیشـه درصحبت هایش از شما یـاد مـی کرد.

در حین مراسم تدفین، اکثر همکلاسی های قدیمـی اش به منظور شرکت درون مراسم درون آنجا گرد هم آمده بودند. پدر و مادر مارک نیز کـه در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود کـه منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

پدر مارک درون حالی کـه کیف پولش را از جیبش بیرون مـی کشید، به معلم گفت : ما مـی خواهیم چیزی را بـه شما نشان دهیم کـه فکر مـی کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یـادداشت کـه از ظاهرشان پیدا بود بارها و بارها که تا خورده و با نوار چسب بهم متصل شده بودند را از کیفش درون آورد. خانم معلم با یک نگاه آنـها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند کـه تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.

مادر مارک گفت : از شما بـه خاطر کاری کـه انجام دادید متشکریم. همانطور که مـی بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است. همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند.

چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو درون کشوی بالای مـیزم گذاشتم.

همسر چاک گفت : چاک از من خواست کـه آن را درون آلبوم عروسیمان بگذارم .

مارلین گفت : من هم به منظور خودم هنوز برگه ام را دارم. آن را توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.

سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید و لیست فرسوده اش را بـه بچه ها نشان داد و گفت : این همـیشـه با منـه..... من فکر نمـی کنم کهی لیستش را نگه نداشته باشد.

صحبت ها ادامـه داشت، انگار کلاسی مثل گذشته ها با همان همکلاسی های همـیشگی در آنجا تشکیل شده بود فقط جای مارک خالی بود کـه اینک با آرامشی ابدی آرمـیده بود و دوستی ها را که تا ابدیت پیوند زده بود. معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیـاورد، بی امان گریـه اش گرفت. او به منظور مارک و برای همـه دوستانش کـه دیگر او را نمـی دیدند، گریـه مـی کرد.

آري دوستان و همكاران عزيز

سرنوشت انسانـها درون این جامعه بقدری پیچیده هست که ما بعضی وقت ها فراموش مـی کنیم که این زندگی روزی بـه پایـان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمـی داند کـه آن روز کی و در کجا اتفاق خواهد افتاد. بنابر این بهانی کـه دوستشان دارید و به آنـها توجه دارید ، بگویید کـه برایتان مـهم و با ارزش هستند، قبل از آنکه برای گفتن این حقیقت دیر شده باشد. القاء حس دوست داشتن و ایجاد یک حس اعتماد بـه نفسی کـه بتوان بـه آن تکیـه کرد را درون هیچ لحظه ای از عمر از یـاد نبريد.

Wed 10 Aug 2011 | 11:7 AM | .::nafas::. |

عشق مادری
کودکی کـه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : (( مـی گویند فردا شما مرا بـه زمـین مـی فرستید ، اما من بـه این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونـه مـی توانم به منظور زندگی بـه آنجا بروم ؟))
خداوند پاسخ داد : ((‌از مـیان تعداد بسیـار فرشتگان من یکی را به منظور تو درون نظر گرفته ایم . او درون انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . ))

اما کودک هنوز مطمئن نبود کـه مـی خواهد برود یـا نـه !!!!

اینجا درون بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینـها به منظور شادی من کافی هستند.
خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز بـه تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد
کودک ادامـه داد : من چطور مـی توانم بفهمم مردم چه مـی گویند ، وقتی زبان آنـها را نمـی دانم ؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت : فــــرشــــتـــه تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را کـه ممکن هست بشنوی درون گوش تو زمزمنـه خواهد کرد و با دقت و صبوری بـه تو یـاد خواهد داد کـه چگونـه صحبت کنی .
کودک با ناراحتی گفت : وقتی کـه مـی خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا به منظور این سئوال هم پاسخی داشت (( فــــرشــــتــــه ات دستهایت را درون کنار هم قرار خواهد داد و به تو یـاد مـی دهد کـه چگونـه دعا کنی ))

کودک سرش را برگرداند ، شنیده ام کـه در زمـین انسانـهای بدی هم زندگی مـی کنند ، چهی از من محافظت خواهد کرد ؟

فــــــرشــــــتــــــه ات از تو محافظت خواهد کرد ،‌حتی اگر بـه قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامـه داد اما من همـیشـه بـه این دلیل کـه دیگر نمـی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود .
خداوند لبخند زد و گفت : فـــــــرشــــتــــه ات همـیشـه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت ، گرچه من همـیشـه درون کنار تو خواهم بود .
و درون آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمـین شنیده مـی شود . کودک دانست کـه باید بـه زودی سفرش را آغاز کند . او بـه آرامـی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید :
خدایـا من حتما همـین حالا بروم ، لطفاً نام فـــــرشــــتــــه ات را بـه من بگو ؛
خداوند شانـه او را نوازش کرد و پاسخ داد : (( نام فــــــرشـــتـــه اهمـیتی ندارد و به راحتی مـی توانی او را مـــــــــــادر صدا کنی
)

Wed 10 Aug 2011 | 11:1 AM | .::nafas::. |

پدربزرگ
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه مـی نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مـهمتر از آنچه مـی نویسم، مدادی هست که با آن مـی نویسم. مـی خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب بـه مداد نگاه کرد و چیز خاصی درون آن ندید :
- اما این هم مثل بقیـه مداد هایی هست که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور بـه آن نگاه کنی، درون این مداد پنج صفت هست کـه اگر بـه دستشان بیـاوری، به منظور تمام عمرت با دنیـا بـه آرامش مـی رسی :

صفت اول : مـی توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی کـه دستی وجود دارد کـه هر حرکت تو را هدایت مـی کند. اسم این دست خداست، او همـیشـه حتما تو را درون مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : حتما گاهی از آنچه مـی نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث مـی شود مداد کمـی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر مـی شود ( و اثری کـه از خود بـه جا مـی گذارد ظریف تر و باریک تر) بعد بدان کـه باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا کـه این رنج باعث مـی شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همـیشـه اجازه مـی دهد به منظور پاک یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان کـه تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، درون واقع به منظور اینکه خودت را درون مسیر درست نگهداری، مـهم است.

صفت چهارم : چوب یـا شکل خارجی مداد مـهم نیست، زغالی اهمـیت دارد کـه داخل چوب است. بعد همـیشـه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمـین صفت مداد : همـیشـه اثری از خود بـه جا مـی گذارد. بعد بدان هر کار درون زندگی ات مـی کنی، ردی از تو بـه جا مـی گذارد و سعی کن نسبت بـه هر کار مـی کنی، هشیـار باشی و بدانی چه مـی کنی

Mon 13 Jun 2011 | 1:28 PM | .::nafas::. |

فقیر چیست؟؟؟؟
- فقر اینـه کـه ۲ که تا النگو توی دستت باشـه و ۲ که تا دندون خراب توی دهنت؛

- فقر اینـه کـه روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشـه؛

- فقر اینـه کـه شامـی کـه امشب جلوی مـهمونت مـیذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشـه؛

- فقر اینـه کـه ماجرای عروس فخری خانوم و زن ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛

- فقر اینـه کـه از بابک و افشین و سیـاوش و مولوی و رودکی و خیـام چیزی جز اسم ندونی اما ماجراهای آنجلینا جولی و براد پیت و سیر تحولی بریتنی اسپرز رو پیگیری کنی؛

- فقر اینـه کـه وقتی با زنت مـی ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی کـه موها و گردنشو بپوشونـه، وقتی تنـها مـیری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛

- فقر اینـه کـه وقتیی ازت مـیپرسه درون ۳ ماه اخیر چند که تا کتاب خوندی به منظور پاسخ نیـازی بـه شمارش نداشته باشی؛

- فقر اینـه کـه فاصله لباس خ هات از فاصله مسواک خ هات کمتر باشـه؛

- فقر اینـه کـه کلی پول بدی و یک عینک دیور تقلبی بخری اما فلان کتاب معروف رو نمـی خری که تا فایل پی دی اف ش رو مجانی گیر بیـاری؛

- فقر اینـه کـه حاجی بازاری باشی و پولت از پارو بالا بره اما کفشـهات وانداشته باشـه و بوی عرق زیر بغلت حجره ات رو برداشته باشـه؛

- فقر اینـه کـه توی خیـابون آشغال بریزی و از تمـیزی خیـابونـهای اروپا تعریف کنی؛

- فقر اینـه کـه ۱۵ مـیلیون پول مبلمان بدی اما غیر از ترکیـه و دوبی هیچ کشور خارجی رو ندیده باشی؛

- فقر اینـه کـه ماشین ۴۰ مـیلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

- فقر اینـه کـه به زنت بگی کار نکن ما کـه احتیـاج مالی نداریم؛

- فقر اینـه کـه بری تو خیـابون و شعار بدی کـه دموکراسی مـی خوای، تو خونـه بچه ات جرات نکنـه از ترست بهت بگه کـه بر حسب اتفاق قاب عمورد علاقه ات رو شکسته؛

- فقر اینـه کـه ورزش نکنی و به جاش به منظور تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

- فقر اینـه کـه تولستوی و داستایوفسکی و احمدروی برات چیزی بیش از یک اسم نباشند اما تلویزیون خونـه ات صبح که تا شب روشن باشـه؛

- فقر اینـه کـه در اوقات فراغتت بـه جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

- فقر اینـه کـه با کامپیوتر کاری جز ایمـیل چک و و موزیک گوش نداشته باشی؛

- فقر اینـه کـه کتابخانـه خونـه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشـه؛


Mon 13 Jun 2011 | 1:28 PM | .::nafas::. |

نامـه ای بـه خدا
یك روز كارمند پستی كه بـه نامـه هایی كه آدرس نامعلوم دارند رسیدگی مـی كرد متوجه نامـه‌ای شد كه روی پاكت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامـه ای بـه خدا ! با خودش فكر كرد بهتر هست نامـه را باز كرده و بخواند...در نامـه این طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم كه زندگی‌ام با حقوق نا چیز باز نشستگی مـی گذرد. دیروز یك نفر كیف مرا كه 100دلار درون آن بود دزدید. این تمام پولی بود كه که تا پایـان ماه حتما خرج مـی كردم. یكشنبه هفته دیگر عید هست و من دو نفر از دوستانم را به منظور شام دعوت كرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمـی توانم بخرم.

هیچ كس را هم ندارم که تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مـهربان تنـها امـید من هستی بـه من كمك كن ...

كارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامـه را بـه سایر همكارانش نشان داد. نتیجه این شد كه همـه آنـها جیب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاری روی مـیز گذاشتند. درون پایـان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...

همـه كارمندان اداره پست از اینكه توانسته بودند كار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید بـه پایـان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. که تا این كه نامـه دیگری از آن پیرزن بـه اداره پست رسیدكه روی آن نوشته شده بود: نامـه ای بـه خدا !

همـه كارمندان جمع شدند که تا نامـه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامـه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونـه مـی توانم از كاری كه برایم انجام دادی تشكر كنم . با لطف تو توانستم شامـی عالی به منظور دوستانم مـهیـا كرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من بـه آنـها گفتم كه چه هدیـه خوبی برایم فرستادی ...

البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان بی شرف اداره پست آن را ...!!!برداشته اند

Mon 13 Jun 2011 | 1:25 PM | .::nafas::. |

کدام گوری بودی؟؟
مردی داشت درون خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. بـه هر حال نجات پيدا كرده بود.به راهش ادامـه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي؟

Mon 13 Jun 2011 | 1:25 PM | .::nafas::. |

روزی شاگرد یـه راهب پیر هندو از او خواست کـه واسش یـه درس بیـاد موندنی بده . راهب بـه شاگردش گفت کیسه نمک رو بیـاره پیشش ، بعد یـه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمـه پری ریخت و ازش خواست اون آب رو سر بکشـه .
شاگرد فقط تونست یـه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمـیشـه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یـه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنـه . رفتند که تا رسیدند کنار دریـاچه .
 استاد از او خواست که تا نمکها رو داخل دریـاچه بریزه ، بعد یـه لیوان آب از دریـاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشـه .
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت :
" رنجها و سختیـهائی کـه انسان درون طول زندگی با آنـها روبرو مـیشـه همچون یـه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانـه کـه هر چه بزرگتر و وسیعتر بشـه ، مـیتونـه بار اون همـه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنـه ، بنابراین سعی کن یـه دریـا باشی که تا یـه لیوان آب . "

Mon 13 Jun 2011 | 1:23 PM | .::nafas::. |

كوتاه اما خواندني
قضاوت زود

در حالی کـه مسافران درون صندلیـهای خود نشسته بودند،

 قطار شروع بـه حرکت کرد .

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله کـه کنار پنجره

نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون

 برد و در حالی کـه هوای درون حال حرکت را با لذت لمس مـیکرد

فریـاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت مـیکنن.

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند کـه حرفهای پدر و

پسر را مـی شنیدند و از حرکات پسر جوان کـه مانند یک کودک

 ۵  ساله رفتار مـیکرد، متعجب شده بودند…

 

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریـاد زد: پدر نگاه کن دریـاچه،

حیوانات و ابرها با قطار حرکت مـیکنند.

 

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه مـید. باران شروع شد

چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد

 و چشمـهایش را بست و دوباره فریـاد زد: پدر نگاه کن باران

مـیبارد، آب روی من چکید .

 

زوج جوان دیگر طاقت نیـاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما به منظور مداوای پسرتان بـه پزشک مراجعه نمـیکنید؟

 

مرد مسن گفت: ما همـین الان از بیمارستان بر مـیگردیم، امروز پسر من به منظور اولین بار درون زندگی مـیتواند ببیند.

 وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌توانی!

 

 هر باور، چيزي را حقيقي انگاشتن است.

 

- اگر تو باوري داشته باشي، دست از جست و جو برمي‌داري؛ اگر باوري داشته باشي گمان مي‌کني

که از قبل مـیدانی.

 

- انسان براي برخورداري از شادي بايد خودش را باور کند.

 

- شما نمي‌توانيد با تنفر داشتن از ديگري خودتان را بـه خدا نزديکتر کنيد، چه باور داشته باشيد کـه اين

خشمي بـه جاست يا نـه. رابطه ميان روح (انسان) و خدا بر اساس عشق هست و جايي کـه عشقي

پاک است، هيچ جايي براي هيچ نوع خشمي وجود ندارد.

 

- خوش بين باشيد اما خوش‌بين دير باور.

 

- وقتي باور داري کـه مي‌تواني، حتما مي‌تواني!

 

- باور خود را درون عملکردتان پياده کنيد.

 

- هر آنچه کـه بايد، انجام بده و به تحقق آرزوهايت ايمان داشته باش؛ هر آنچه کـه باشند.

 

-اني کـه به توانايي‌هاي خود باور دارند، بـه کارهاي دشوار بـه ديده‌ چالش‌هايي مي‌نگرند کـه بايد بر آنـها پيروز شوند نـه بـه شکل تهديدهايي کـه بايد از آنـها دوري گزينند.

 

- بـه آرزوهاي خود ايمان بياوريد و به گونـه‌اي بـه آنـها بينديشيد کـه گويي بـه زودي رخ مي‌دهند.

 

- ما درون بيناني کـه با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني بزرگ مي‌شويم کـه در بيناني باشيم کـه با ما هم عقيده نباشند.

 

- ايمان و باور ما درون ابتداي هر مسئوليت دشوار، تنـها عاملي هست که موفقيت نـهايي مان را تضمين مي‌کند.

 

- جهان فقط چيزهايي را بـه ما مي‌دهد کـه باور داريم مي‌توانيم داشته باشيم.

 

- مادامي کـه خود را باور داريد، مي‌دانيد چگونـه زندگي کنيد.

 

- بهي کـه حقيقت را جستجو مي‌کند باور داشته باش و بهي کـه مدعي دستيابي بـه حقيقت است، شک کن.

منبع: وبلاگ "جملات طلایی" - ایسنا

از حضرت علي علیـه السلام پرسيدند:


- واجب و واجبتر چيست؟


- نزديك و نزديكتر كدامند؟
 

 

- عجيب و عجيبتر چيست؟


- سخت و سختتر کدامند؟

ایشان فرمودند:

 

- واجب، "اطاعت از خدا" و واجب تر از آن، "ترك گناه" است.


- نزديك، "قيامت" و نزديك تر از آن،"مرگ"است.


- عجيب، "دنيا"و عجيب تر از آن، "محبت دنيا"ست.
 

 

- سخت، "قبر" هست و سخت تر از آن، "دست خالي بـه قبر رفتن" است

 داستان کوتاه و خواندنی " زخم زبان "

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ بـه او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي، يكي از اين ميخ هارا بـه ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ بـه ديوار كوبيد، پدر از او خواست که تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده بـه ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش بـه او پيشنـهاد كرد که تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت که تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم بـه انبار رفتند، پدر نگاهي بـه ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما بـه هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني چاقويي درون دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

داستانی خواندنی: کامـیون حمل زباله!

روزی من با یک تاکسی بـه فرودگاه مـی رفتم. ما داشتیم درون خط عبوری صحیح رانندگی مـی کردیم کـه ناگهان یک ماشین درست درون جلوی ما از جای پارک بیرون پرید.

راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً بـه فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد بـه ما فریـاد زدن.

راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این هست که او واقعاً دوستانـه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: "چرا شما تنـها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را بـه بیمارستان بفرستد!" ...

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را بـه من داد کـه اینک بـه آن مـی گویم: "قانون کامـیون حمل زباله".

او توضیح داد کـه عده ای از افراد مانند "کامـیون های حمل زباله" هستند. آنـها سرشار از ناکامـی، خشم و ناامـیدی (زباله) دراطراف مـی گردند. وقتی زباله درون اعماق وجودشان تلنبار مـی شود، آنـها بـه جایی احتیـاج دارند که تا آن را تخلیـه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی مـیکنند!

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر ید و بروید.

زباله های آنـها را نگیرید و پخش کنید بـه افراد دیگری درون سرکار، درون منزل، یـا توی خیـابان ها.

حرف آخر این هست که افراد موفق اجازه نمـی دهند کـه کامـیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.

 

زندگی خیلی کوتاه هست که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو "افرادی را کـه با شما خوب رفتار مـی کنند دوست داشته باشید." و "برای آنـهایی کـه رفتار مناسبی ندارند دعا کنید."

زندگی 10% چیزی هست که شما مـی سازید و 90% نحوه برداشت شماست.

از مـیزان حماقت انسانی درون شگفتم کـه کاری کـه همـیشـه انجام مـیداده را انجام مـی دهد،

اما درون دل به نتیجه ای متفاوت امـید دارد. (انیشتین)   

هركس سازنده زندگي خود است

نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد.

يك روز او با صاحبكارخود موضوع را درون ميان گذاشت.

پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن،

حالا او بـه استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين

استراحت مي خواست که تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند،

اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد.

سر انجام صاحب كار درون حالي كه با تأسف با اين درخواست

موافقت مي كرد، از او خواست که تا به عنوان آخرين كار،

ساخت خانـه اي را بـه عهده بگيرد. نجار درون حالت رودربايستي،

پذيرفت درون حالي كه دلش چندان بـه اين كار راضي نبود.

پذيرفتن ساخت اين خانـه بر خلاف ميل باطني او صورت گرفته بود

. براي همين بـه سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و

به سرعت و بي دقتي، بـه ساختن خانـه مشغول شد و به زودي

و بـه خاطر رسيدن بـه استراحت، كاررا تمام كرد. سپس او

صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار بـه آنجا آمد.

زمان تحويل كليد، صاحب كار آن را بـه نجار بازگرداند و گفت: اين خانـه هديه اي هست از طرف من بـه تو بـه خاطر سال هاي همكاري!

نجار يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او مي دانست كه خودش قرار هست در اين خانـه ساكن شود، لوازم و مصالح بهتري براي ساخت آن بـه كار مي برد و تمام مـهارتي كه درون كار داشت براي ساخت آن بـه كار مي برد. يعني كار را بـه صورت ديگري پيش مي برد.

 

نتيجه اخلاقي: اين داستان ماست. ما زندگيمان را مي سازيم. هر روز مي گذرد. گاهي ما كمترين توجهي بـه آنچه كه مي سازيم نداريم، و ناگهان درون زماني درون اثر اتفاق غير مترقبه مي فهميم كه مجبوريم درون همين ساخته ها زندگي كنيم. گرچه اگرچنين تصوري داشته باشيم، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم ولي افسوس كه نمي دانيم كه چه زود فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست. ما نجار زندگي خود هستيم و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي ما كوبيده مي شود. يك تخته درون آن جاي مي گيرد و يك ديوار برپا مي شود.

مراقب سلامتي خانـه اي كه براي زندگي خود مي سازيم باشيم.

Mon 18 Apr 2011 | 2:46 PM | .::nafas::. |

مطب دکتر

یکی دو دقیقه نشستم. تو همـین یکی دو دقیقه شاهد بودم کـه یـه خانوم قد بلند و  خوش تیپ درون حال تمـیز ه یـه اتاق و بعد هم جارو هست. مرکز مشاوره یـه چیزی بـه هلندی بهش گفت دیدم اون خانوم خوش تیپ اومد بـه طرف من، دستش رو دراز کرد و خودش رو مـیشله معرفی کرد. اون موقع تازه فهمـیدم کـه اون یکی از دکترای اون مرکز مشاوره است. ذهنم داشت این صحنـه رو با صحنـه مطب متخصصین زنان و زایمان درون ایران مقایسه مـی کرد. البته من کـه خودم تجربه مستقیم درون ایران نداشتم اما یـه چند باری با آشنایـان و دوستان بـه این مطب ها رفته بودم و همـیشـه از شلوغی و کلافگی مادران باردار تو این مطب ها تعجب کرده بودم. پیش خودم مـیگفتم خب تمام این متخصصین خودشون هیچی هیچی نباشن هیچ تخصصی هم نداشته باشن، زن کـه هستن!!!! چطور نمـی تونن احساس یـه خانوم باردار رو درون این دوران درک کنن و حداقل کاری کـه باید ن یعنی فراهم یـه محیط آروم و به دور از دغدغه واسه مادران باردار هست رو انجام نمـی دن.

البته این مشکل بـه خود ما هم بر مـی گرده چون ما ایرانی ها متاسفانـه هر چقدر مطب یـه دکتر شلوغ تر باشـه و با دردسر بیشتری بتونیم از اون دکتر وقت ویزیت بگیریم خیلی راضی تریم و به همـه پز مـی دیم کـه مارو فلان دکتر معاینـه مـی کنـه کـه البته خیلی معروفه و سرش شلوغه (یـه صبح که تا غروب تو مطبش نشستم که تا تونستم دکترو ببینم. بخدا راست مـی گم این جمله رو خودم با گوشای خودم شنیدم. همون موقع هم بـه این موضوع فکر مـی کردم کـه چه دکتر بی مسئولیتی!!!!!!!!! من کـه هیچ وقت حاضر نیستم بـه یـه همچین پزشکایی مراجعه کنم )حالا اون دکتر چه برخوردی با مراجعه کننده ها داره (خودم بارها و بارها دیدم نگید نـه) بماند!!!!!!!!!!!

 

اینجاست کـه شاعر مـی گه : برق پوتین رضا شاه، کله تاس کچل ، هر دو برّاقند اما این کجا و آن کجا (حالا شما دنبال شاعر این بیت نگردید من گشته ام نبود شما هم نگردید نیست )

خلاصه کـه من اینجا ،از ساعتها انتظار کشیدن درون مطب متخصصین زنان با تحمل سر و صدای زیـاد و حتما گرمای غیر قابل تصور ایران و ترافیک سر سام آورش دور بودم. و هر بار خدارو شاکرم .

امـیدوارم یـه روزی برسه کـه ما احترام گذاشتن بـه خودمون رو بـه هر چیزی ترجیح بدیم!!!!!!

والسلام علیکم و رحمـه الله (بابا بالای منبر رفتن  اینقدر آسون بود خبر نداشتم از این بـه بعد خدا بـه داد خوانندگان این وبلاگ برسه)

 

 

Mon 11 Apr 2011 | 2:15 PM | .::nafas::. |

-زنبورها بـه انسانـها درس مـی دهند!

دانشمندان آمریکایی معتقدند کـه زنبورهای کوچک مـی‏توانند اثرات اعتیـاد بـه مصرف الکل را بـه انسان‏ها یـاد دهند. عالعمل‏هایی کـه زنبورها درون مقابل الکل نشان مـی‏دهند دقیقا مشابه عکس‏العمل‏های انسان‏هاست. بـه طور کلی زنبورها بعد از مصرف الکل بـه اصطلاح مست شده و قدرت جمع و پرواز را نخواهند داشت. کارشناسان امـیدوارند کـه با بررسی‏های خود بـه روی زنبورهای کوچک، تاثیرات الکل بر روی حافظه و رفتار انسان را نیز دریـابند. درون زمـینـه ملکول‏ها، مغز انسان‏ها و زنبورهای عسل کاملا شبیـه بـه یکدیگر عمل مـی‏کنند. بـه طور کلی هر لیوان 10 درصد قدرت تمرکز را از بین مـی‏برد.

Mon 11 Apr 2011 | 1:57 PM | .::nafas::. |

از سرزمـین قصه ها
آهو

در روستایی دور دست، زن و شوهری زندگی ‌مـی‌د کـه اگر چه از لحاظ مالی دست‌شان تنگ بود، اما به‌قدری فرزند داشتند کـه گاهی وقت‌ها اسم بعضی از آن‌ها را فراموش مـی‌د. از آن ‌همـه فرزند، فقط یک نفرشان بود بـه اسم آهو کـه چون تنـها خانواده بود و عزیز دردانـه محسوب مـی‌شد با همـه‌ی تنگ‌دستی، برایش بزغاله‌ای خریده بودند که تا با آن بازی کند و خوش باشد.
این خانواده به منظور تأمـین معاش‌شان هر روز صبح که تا غروب مـی‌رفتند جنگل، هیزم جمع مـی‌د و مـیوه‌‌ی درخت‌های خودرو را مـی‌چیدند، هم خودشان مـی‌خوردند و هم مقداری از آن را مـی‌فروختند که تا با پول‌اش بتوانند مایحتاج‌شان را بخرند.
روزی کـه همـه مشغول کار بودند، آهو زیر درختی دراز شد و خوابید. غروب کـه شد، بقیـه بدون این‌که متوجه او بشوند روانـه‌ی خانـه شدند. بعد از رفتن آن‌ها نره خرسی آمد و کِ نـه ساله را کول زد، بُرد دامنـه‌ی کوهی، توی غاری زندانی کرد.
خرس، هر روز کـه از غار بیرون مـی‌آمد، درون آن را با تخته سنگ بسیـار بزرگی مـی‌بست. مـی‌رفت از کوهستان عسل و از جنگل مـیوه مـی‌‌آورد و به آهو مـی‌داد که تا بخورد.
از این ماجرا چهار سال گذشت. درون این مدت، آهو دو توله خرس زاییده و به ماندن درون آن غار عادت کرده بود. روزها به منظور آن‌ کـه حوصله‌اش سر نرود مـی‌‌رفت جلوی دهانـه‌ی غار، کنار سنگ مـی‌نشست و از شکاف آن بیرون را نگاه مـی‌کرد.
یک روز ناگهان متوجه صدایی شد. بـه سمت صدا کـه نگاه کرد، دید بزی درون آن حوالی مشغول چراست. خوب کـه دقت کرد، از علایم روی بدن  بز متوجه شد این، همان بزغاله‌ی خودش هست که حالا بزرگ شده. خیلی خوشحال شد. صورت‌اش را بـه سنگ چسباند و بز را صدا کرد. حیوان، بعد از مدت‌ها صدای صاحب‌اش را شناخت. نزدیک شد و از آن‌طرف شاخ بـه سنگ سایید. آهو کـه از خوش‌حالی سر از پا نمـی‌شناخت، مدتی ذوق‌زده، بـه یـاد گذشته گریـه کرد و قربان صدقه‌ی بز رفت و انگار آدم هست از او حال پدر و مادر و برادرهایش را پرسید. درون این حال بود کـه ناگهان فکری بـه نظرش رسید. زود گردن‌بندی را کـه به گردن داشت باز کرد، با سرانگشت و به‌سختی آن‌ را بـه شاخ بز بست و از او خواست برود.
بز کم کم بـه جنگل برگشت. مادرِ آهو متوجه شد چیزی روی شاخ بز برق مـی‌زند. نزدیک کـه شد، دید بله، گردن‌بندی هست که چهارسال قبل بـه گردن ش آویزان بوده است. ذوق ‌زده و هراسان شوهر و پسرهایش را صدا کرد. گرد‌ن‌بند را نشان داد و گفت: دیدید همـیشـه مـی‌گفتم آهو زنده است؟ بفرما. ببینید این، متعلق بـه اوست. او زنده است. م زنده است. فقط حتما بگردیم پیدایش کنیم!
شوهرش جواب داد: راست مـی‌گویی. هر جا باشد، این بز مکان‌اش را مـی‌داند!
بز را جلو انداختند. رفتند و غار را پیدا د. بـه کمک پسرها کـه حالا همـه مردهای نیرومندی شده بودند سنگ را کنار زدند. آهو بیرون آمد و به آغوش خانواده‌اش پرید. بعد از اشک ریختن‌های هر طرف و حال و احوال مفصل، روانـه‌ی خانـه شدند.
شب، همـه دور هم نشسته بودند و آهو مشغول تعریف دوران دزدیده‌ شدن‌اش بود کـه ناگهان صدای خرسی را شنیدند کـه دور روستا مـی‌چرخید و با لحنی التماس‌آمـیز مـی‌نالید: آهو لَری، بچه‌ کَه بَری، اوهو اوهو !
پدر و مادر آهو از او پرسیدند: نکند این همان خرسی هست که تو را بود؟
آهو جواب داد: بله، خودش است. حالا آمده دنبال من  و به زبان خودش مـی‌گوید آهو جان، بچه‌ها‌یت گریـه مـی‌کنند، تو را مـی‌خواهند، برگرد!
پدر و برادرها عصبانی چماق برداشتند، از خانـه بیرون رفتند. آن‌قدر خرس را کتک زدند که تا مجبور بـه فرار شد. از آن شب که تا مدت‌ها بعد کار خرس این بود کـه بیـاید اطراف روستا بچرخد و مرتب بگوید: آهو لَری، بچه‌کَه بَری، اوهو اوهو!
و پدر و برادرهای آهو آن‌قدر بزنندش کـه فراری بشود. عاقبت خرس ِ بی‌چاره به‌قدری کتک خورد کـه ناچار توله‌هایش را برداشت و برای همـیشـه از آن منطقه رفت.

Sun 3 Apr 2011 | 3:32 PM | .::nafas::. |

ایرانی

ایرانی

چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند.

 

 

 

 

 

 

در ایران باستان کـه همـیشـه بـه مناسبت های مختلف جشن برپا مـی شد جشنی هم به منظور پیوند مـهر و دوستی بـه نام جشن مـهرگان انجام مـی گرفت. « ماه درون تقویم زرتشتی و اوستایی سی روز تمام داشت چنان کـه ۱۲ مـهرماه نیز نام هایی داشت کـه در نام های سی گانـه تکرار مـی شد.

هر گاه روز و ماه موافق قرار مـی گرفت آن روز را چشن مـی گرفتند. بـه طور مثال روز مـهر درماه مـهر کـه مصادف هست با ۱۶ مـهر درون تقویم هجری شمسی، مـهرگان نامـیده مـی شود این چنین کـه پس از نوروز بزرگترین جشن ایرانیـان بوده، از یک طرف بـه مناسبت اعتدال پاییزی و اطرف دیگر بـه دلیل مطابقت روز مـهر درون ماه مـهر و از طرف دیگر بـه مناسبت تولد ایزد مـهر انجام مـی شد.

در فرهنگ ایرانی مـهر یـا مـیترا بـه معنای فروغ خورشید و مـهر و دوستی هست همچنین مـهر نگهبان پیمان و هشدار دهنده بـه پیمان شکنان است. تاریخچه این جشن بـه درستی مشخص نیست ولی بـه نظر مـی رسد کـه ابتدا درون مـیان ایرانیـان، هندیـان و اروپاییـان مـهرپرست رواج داشت، بـه طوری کـه در زمان هخا، اشکانی و ساسانی از بزرگترین جشنـها بـه شمار مـی رفته است.

در چنین جشن کـه بیشتر مرکزیت آن با جوانان بود، آنگونـه کـه از دانشمندان مختلف مانند بیرونی، ثعالبی، هرودوت، فیثاغورث و... نقل شده هست مردمان که تا حد امکان با جامـه های ارغوانی گرد هم مـی آمده اند درون حالی کـه هرکدام یک چند نبشته شاد باش یـا بـه قول امروزی کارت تبریک به منظور هدیـه بـه همراه داشته اند. این شادباش ها را معمولا با بوی خوش همراه مـی ساخته و در لفاف های زیبا مـی پیچیده اند.

در این روز سفره هایی نیز برپا مـی شد کـه در آنـها انواع خوراکی ها قرار داشت. از مـیوه های پاییزی کـه ترجیحا بـه رنگ سرخ بودند، گرفته که تا آشامـیدنی هایی مانند عصاره گیـاه هوم کـه همـهانی کـه در جشن شرکت مـی د بـه نشانـه پیمان از آن مـی نوشیدند. از دیگر خوراکی ها، آجیل هایی مثل تخمـه و نخود چی بودند. نانی مخصوص نیز از آمـیختن هفت نوع غله گوناگون تهیـه مـی شد.

غله ها و حبوباتی مانند گندم، جو، برنج، نخود، عدس، ماش و ارزن. آنان بعد از خوردن نان و نوشیدنی بـه موسیقی و پایکوبی های گروهی مـی پرداخته اند سرودهایی از مـهر پشت را با آواز مـی خوانده و ارغشت مـی رفته اند. (مـی یده اند) شعله های آتشدانی برافروخته پذیرای خوشبو های مانند اسپند و زعفران و غیره مـی شد.

در پایـان مراسم نیز شعله های فروزان آتش، نظاره گر دستانی بود کـه به طور دسته جمعی و برای تجدید پایبندی خود بر پیمان های گذشته درون هم فشرده مـی شدند. حتی بعد از اسلام نیز آنطور کـه از متون ادبی درون دوره های اولیـه اسلامـی پیداست این جشن بـه گستردگی برگزار مـی شده است. شاعران زیـادی نیز درون این زمـینـه شعر گفته اند کـه برای نمونـه یکی از زیباترین شعرها را شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج سروده است:

چند سالی هست که عد ه ای علاقه مند بـه هویت و فرهنگ ایران زمـین سعی کرده اند که تا برای روز وارداتی جایگزینی درون فرهنگ خود پیدا کنند. بنابراین روز سپندار مذگان را برگزیدند. این روز کـه در پیش از اسلام پنجم اسفند یعنی درون روز اسفند از ماه اسفند برگزار مـی شد، درون یک تقویم جدید زرتشتی بـه ۲۹ بهمن ماه یعنی سه روز بعد از روز تغییر پیدا کرده است. ولی حتما توجه داشت این جشن کـه «مردگیران» هم نام دارد، ویژه زنان بوده و به مناسبت تجیلل و بزرگداشت زنان برپا مـی شد.

در این جشن مردان بـه جهت گرامـی داشت بـه زنان هدیـه داده و بخشش مـی د حتی زنان نوعی فرمانروایی مـی د و مردان حتما که از آنان فرمان مـی بردند. درون واقع این روز، روز زن بوده است. بعد اگر بخواهیم روزی را به منظور پیونده عشق و دوستی درون ایران باستان درون نظر بگیریم مـی توان از سپندرمذگان یـا مـهرگان نام برد کـه جایگزین مناسبی است.

Fri 25 Mar 2011 | 9:18 PM | .::nafas::. |

داستانک

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند درون اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیـابان کم رفت و آمدی مـی گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده درون کنار خیـابان ، یک پسر بچه پاره آجری بـه سمت او پرتاب کرد . پاره آجر بـه اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیـاده شد و دید کـه اتومبیلش صدمـه زیـادی دیده هست . بـه طرف پسرک رفت که تا او را بـه سختی تنبیـه کند ....

پسرک گریـان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بـه سمت پیـاده رو ، جایی کـه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار بـه زمـین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیـابان خلوتی هست و بـه ندرتی از آن عبور مـی کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ،ی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش بـه زمـین افتاده و من زور کافی به منظور بلند ش ندارم . "
" به منظور اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید کـه دیگران مجبور شوند به منظور جلب توجه شما ، پاره آجر بـه طرفتان پرتاب کنند !
خدا درون روح ما زمزمـه مـی کند و با قلب ما حرف مـی زند ....
اما بعضی اوقات زمانی کـه ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور مـی شود پاره آجری بـه سمت ما پرتاب کند

Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

داستانک

پند سقراط

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید کـه خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه کـه مـی آمدم یکی از  آشنایـان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." 

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری   ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....

"اگر درون راهی را مـی دیدی کـه به زمـین افتاده و از درد وبیماری بـه خود مـی پیچد، آیـا از دست او دلخور و رنجیده مـی شدی؟"

مرد گفت:"مسلم هست که هرگز دلخور نمـی شدم.آدم کـه از بیمار بودنی دلخور نمـی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی مـی یـافتی و چه مـی کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی مـی کردم طبیب یـا دارویی بـه او برسانم."

سقراط گفت:"همـه ی این کارها را بـه خاطر آن مـی کردی کـه او را بیمار مـی دانستی،آیـا انسان تنـها جسمش بیمار مـی شود؟ و آیـای کـه رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگری فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمـی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" هست و حتما به جای دلخوری و رنجش ،نسبت بهی کـه بدی مـی کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. بعد از دست هیچدلخور مشو و کینـه بـه دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان کـه هر وقتی بدی مـی کند، درون آن لحظه بیمار است

Fri 25 Mar 2011 | 11:30 AM | .::nafas::. |

داستان

خاطرات مدرسه.. آقا مدير

 

هيچ وقت نشده بود هيچ معلمى بـه من توهينى كند يا خداى نكرده از طرف اولياء مدرسه اسائه ى ادبى چيزى بـه من بشود، چون طاقتش را نداشتم كه نازك تر از گل بشنوم يا كسى بـه خودش اجازه بد هد بـه من بگويد بالا چشمم ابروست، يعنى هميشـه طورى رفتار مـی كردم كه همـه رعايتم را مى كردند و احترامم را نگه مى داشتند. نمره هایم هم هميشـه هیجده نوزده بيست بود، همين خودش بهترين دليل بود براى اين كه نور چشمى آقا ناظم و عزيز دردانـه خانم معلم ها باشم .

آن روز قرار بود آقا مدير با آن شكم گنده و عينك ته استكانی اش كه آن چشم هايش دو دو مى زد و نگاهش آدم را مثل مار مـی گزيد، با آن خط كش آهنى درازش كه هميشـه دستش بود و عشقش اين بود كه آن را با تمام قدرت بكوبد كف دست بچه هاى بى تربيت و رو دار و دستشان را آش و لاش كند، بيايد سر كلاس مان براى سركشى بـه وضع تحصیلی و اخلاقى ما بچه وروجك ها- اين تكيه كلام همـیشگی آقا مدير براى صدا كردن همـه ى بچه مدرسه اى ها بود، تکیـه کلامـی کـه هیچ وقت از دهانش نمـی افتاد و ورد زبانش بود- هميشـه هم وقتى مـی آمد سر كلاس، مـی رفت مـی نشست پشت ميز خانم معلم، دفتر كلاس را باز مـی كرد، ده دوازده نفر را الا بختكى صدا مـی كرد، مـی برد پاى تخته، رديف مـی ايستاند، بعد شروع مـی كرد بـه سین جیم و پرسيدن سوال هاى سخت سخت. از همان نفر اول يك سوال سخت مـی پرسيد، اگر بلد بود کـه هیچی، اگر بلد نبود جواب بدهد، وامصیبتا، اول نگاهی چپ چپ و سرزنش بار بـه خانم معلم مـی انداخت، بعد خطاب بـه آن بچه ى بخت برگشته مـی گفت:

- كف دستت را بگير جلوت، بچه وروجك!

و بعد با تمام زورى كه توی مچ دستش داشت محكم مـی كوبيد كف دست آن زبان بسته ی بخت برگشته و مـی گفت :

- برو بتمرگ فلان فلان شده.

و بعد بلند مـی پرسيد:

- حالا کدوم وروجکی جواب اين سوال را مـی داند؟

و آن هايى كه مـی دانستند- كه يا من بودم يا يكى دو نفر ديگر- دست بلند مـی كردند. و او از يكى مان، بسته بـه بخت و اقبالش مـی پرسيد، اگر غلط جواب داده بود، مـی گفت:

- خفه! بيا اينجا دستت را بگير جلوت. آن وقت بـه جاى يكى دو که تا مـی زد كف دست آن فلك زده ى بخت برگشته، مـی گفت:

- یکیش براى اينكه بی خود دست بلند كردی ، یکیش هم بـه خاطر آن كه جواب درست را بلد نبودی.

اگر هم درست جواب داده بوديم، صدايمان مـی كرد پاى تخته، يك دانـه يواش و از سر ملاطفت و محبت با همان خط كش آهنی اش مـی زد بـه مان و مـی گفت:

- آفرين بـه تو بچه وروجك با هوش، فقط بپا نشى خرگوش!

و اين ضربه براى ما بچه ها شيرين تر از صدها ناز و نوازش بود و كشته مرده آن بوديم. چون اگر ده که تا از اين ضربه ها

مـی خورديم، آن وقت آقا مدير اسممان را يادداشت مـی كرد ، فردا صبح اول وقت ما را سر صف صدا مـی كرد و مـی گفت همـه بچه ها برايمان سه بار بى بيب هورا بكشند و تشويقمان كنند.

بعد سوال بعدى را از نفر بعدى مـی پرسيد و همين طور مـی رفت جلو که تا بالاخره همـه ى بچه وروجك هاى كلاس را يكى يك ضربه

خط كش مـهمان مـی كرد، حالا يا از سر خشم و غضب يا از سر رافت و ملاطفت.

شب قبلش من که تا صبح بيدار مانده بودم و تمام كتاب هاى درسی مان را يك دور از اول که تا آخر دوره كرده بودم كه هر سوالى آقا مدير پرسيد و كسى بلد نبود من دست بلند كنم ، جواب درست بدهم. کلی زحمت كشيدم و زور زدم که تا خودم را بيدار نگه داشتم و نـه فقط

سياهى ها بلكه حتی سفيدى هاى كتاب های درسی را هم آنقدر خواندم كه فوت آب شدم. یکی زدم توى سر خودم یکی توى سر كتاب که تا بالاخره با هر خاك توسرى بود مطالب را فرو كردم توى كله ى از زور خستگى گيج و منگم. صبح هم زودتر از همـه ى بچه هاى ديگر، حتى قبل از اين كه فراش مدرسه درون را باز كند، پشت درون مدرسه بودم.آنقدر شوق و ذوق داشتم كه نگو و نپرس.آنقدر هيجان زده بودم كه بيا و ببين.

بالاخره درون حالى كه دلم مثل سير و سركه مـی جوشيد ساعت مقرر رسيد و آقا مدير آمد سر كلاسمان و طبق معمول اولين سرى از

بچه ها را برد پاى تخته و شروع كرد بـه درس پرسيدن.آنقدر سوال های سخت سخت مى پرسيد كه هيچ كدام از بچه ها بلد نبودند جواب بدهند و هى خط كش پشت خط كش بود كه نوش جان مى كردند.خوشبختانـه من جواب همـه ی سوال ها را بلد بودم، اما از بخت بد هر چى دست بلند مـی كردم، آقا مدير انگار تعمد داشت كه مرا نبيند و صداى انكر الاصوات مرا كه هى جز مـی زدم '' آقا ما بگيم'' نشنود و از من نپرسد.از آن هایی هم كه دست بلند كرده بودند و مـی پرسيد، هيچ كدام جواب درست نمـی دادند و جز پرت وپلا چیزی نمـی گفتند و آنـها هم خط كش پشت خط كش بود كه گواراى وجود مـی كردند. من از يك طرف دلم خنك مـی شد كه آنـهایی كه الكى بدون آن كه جواب درست را بلد باشند دست بلند مـی کنند و حق مرا مـی خورند، نقره داغ مـی شوند، از طرف دیگر آه از نـهادم بلند مـی شد كه چرا سوال های را كه من بـه اين خوبى جوابشان را بلدم و شب که تا صبح بابت حفظ كردنشان نخوابيده ام و زحمت كشيده ام، آقا مدير از من نمـی پرسد و به جای من از اين بچه بی سواد هاى فضل فروشی مـی پرسد كه هيچ چيز بارشان نيست و جز پهن توى كله شان چيزی پیدا نمـی شود.

بالاخره نوبت خودم شد و گذر پوست بـه دباغخانـه افتاد و آقا مدير اسم مرا هم قاطى يكى از گروه ها صدا كرد:

- برجعلی زهر مار زاده...

اشتباهش را تصحيح كردم:

- زهرمار زاده نـه آقا مدير. برجعلى زهوارزاده.

آقا مدير سخت عصبانى از اين فضولى من، با غيظ گفت:

- حالا هر كوفت و زهرمارى كه مـی خواهد باشد... خر همان خر هست فقط پالانش عوض شده... گيرم پدر تو بود فاضل ... از فضل پدر تو را چه حاصل؟ فضول را بردند جهنم، گفت هيزمش تر است.

من كه حسابى از كت و كلفت هایی كه آقا مدير بارم كرده بود كنفت و خيط شده بودم با حالتى دمغ و بور رفتم جلو و اول صف ايستادم . نوبت من كه شد آقا مدير گفت:

- صد دفعه بگو روى رون لر مو داره .

فكر كردم اشتباه شنيده ام. با تعجب پرسيدم :

- چى بگويم آقا مدير!؟

آقا مدير با عصبانيت گفت:

- سوال را از بچه ی آدم يك بار مـی پرسند. اگر بچه آدمـی جواب بده، اگر هم كره خرى كه اشتباه اومدى اينجا، بايد برى طويله.

در حالى كه بغض گلويم را گرفته بود و كارد مـی زدند خونم درون نمى آمد، سعى كردم جمله ای را كه آقا مدير گفته بود، بـه ياد بياورم و تكرار كنم:

- لوی رون لل مو دا ره .... لوى لون رر مو داره ... روى لون رل مو داره ....

صدای خنده بچه ها مثل بمب درون كلاس تركيد و همـه از خنده منفجر شدند. من هم بيشتر از اين نتوانستم ادامـه بدهم و صمن بكم ايستادم زل زدم توی چشم آقا مدير.

آقا مدير گفت:

- خوب اين یکی را كه بلد نبودى جواب بدهى. اما چون دلم بـه حالت مى سوزد يك فرصت ديگر بهت مى دهم. حالا بـه اين سوال جواب بده ببينم چى بار كله ات هست، پهن يا پاره آجر؟... خب بگو ببینم، مخترع آب كى بوده؟

داشتم از تعجب شاخ درون مى آوردم. که تا حالا نشنيده بودم كه آب مخترع داشته باشد. مگر آب هم ساخته ى دست بشر هست كه مخترع داشته باشد.خواستم بگويم نعوذ بالله '' ذات حق تعالی'' ولی ترسيدم خوشش نيايد و عصبانى شود، بنابراين، فقط بـه گفتن اين اكتفا كردم كه:

- آقا مدير ببخشيد ها! ولى آب كه مخترع نداشته!

آقا مدير با غيظ بـه من تشر زد:

- تو دارى بـه من ياد مـی دهى كه آب مخترع داشته يا نداشته، پسره ى جلنبر!؟ اگر مخترع نداشته، بعد مثل تو از زير بته سبز شده!؟

بعد باز ارفاق ديگری بـه من كرد و گفت:

- اين هم آخرين فرصت... بنال ببينم مكتشف راديو کی بوده؟

ناله ام بـه هوا رفت:

- راديو كه مكتشف نداشته آقا مدير. شايد منظورتان راديوم است، كه آن را ماری كوری و عیـالش پی ير كوری با هم كشف كردند.

- كور خودتی پسره ی جعلق! من منظور خودم را بهتر مـی دانم يا تو!؟ پسره ی مزلف! بيا جلو ببينم. تو بودی كه هر سوالى من

مـی كردم هی دستت را مثل علم يزيد مـی بردی بالا!؟ تو ريقوی مردنی بودی كه فكر مـی كردی علامـه دهری؟ حالا بهت ثابت شد كه هيچ پخی نیستی؟ ثابت شد كه توی كله ات بـه جای مخ ، پهن الاغ است؟ هان ؟ ثابت شد؟

بعد رو كرد بـه طرف بچه ها و گفت:

- وروجک ها بهش ثابت شد؟

همـه ی بچه ها دسته جمعی و يك صدا گفتند:

- بععععله !

بعد آقا مريد رو كرد بـه من و گفت:

- حالا بیـا جلو بز مجه!

من ترسان و لرزان درون حالی كه از وحشت بـه خودم مـی لرزيدم و كم مانده بود كه خودم را خراب كنم، رفتم جلو. آقا مدير نعره كشيد:

- زودتر ...تن لش!!

بعد داد زد:

- دستت را بگير جلوت. یـاالله پسره ی حيف نون.

جای چون و چرا نبود و سنبه ی آقا مدير خيلی پر زور بود.در حالی کـه تند و تند، توی دلم آيه الكرسی مـی خواندم و به خودم فوت

مـی كردم با ترس و لرز دستم را گرفتم جلويم و آن وقت چشمتان روز بد نبيند كه آقا مدير با خط کش کذایی اش افتاد بـه جانم، حالا نزن کی بزن. همينطور مـی زد و مـی گفت:

- اين مال سوال اول كه الکی دست بلند كردی، اين مال سوال دوم... اين مال سوال سوم....

همين طور مـی شمرد و مـی رفت جلو. دستم آش و لاش شده بود. جيغ مـی زدم و زوزه مـی كشيدم و شیون مـی کردم. وآقا مدير بابت اين ها هم مـی زد.

- اين مال زبون درازيت... اين مال بی ادبيت كه بـه من جسارت كردی گفتی كوری ... اين هم مال كولی بازی و ننـه من غريبم بازی كه درون آوردی ، زار زار مثل ها گريه كردی ... اينم مال اين كه مرد و مردانـه كتكت را نوش جان نكردی. مگر نشنيده ای كه جور استاد بـه ز مـهر پدر؟

خلاصه آنقدر زد كه خط كش كج شد و از شكل افتاد. بعد هم انگار خسته شده باشد، درون حالی كه نفس نفس مـی زد و سروصورتش مثل لبو قرمز و خيس عرق شده بود، گفت:

- برو بتمرگ سر جات، از جلو چشمم گم شو. به منظور امروزت بس است. بقيه اش طلبت که تا يك وقت ديگر. که تا تو باشی وقتی چيزی را

نمـی دانی بی خود دست بلند نکنی.

من، درون حالی كه از درد مثل مار بـه خودم مـی پيچيدم و دنيا بـه چشمم تيره و تار شده بود رفتم سر جايم تمرگيدم.و بـه اين ترتيب معنی تنبيه و تنبه را به منظور اولين بار بـه طور خیلی کامل و دقیق فهميدم، و طعم تلخ تر از زهر مار مورد توهين و بی احترامـی قرار گرفتن را براى نخستين بار با تمام وجودم چشيدم.

 

Fri 25 Mar 2011 | 11:28 AM | .::nafas::. |

داستانک انگلیسی با ترجمـه ی فارسی
Jack worked in an office in a small town. One day his boss said to him, ‘Jack, I want you to go to Manchester, to an office there, to see Mr Brown. Here’s the address.’

Jack went to Manchester by train. He left the station, and thought, ‘The office isn’t far from the station. I’ll find it easily.’

But after an hour he was still looking for it, so he stopped and asked an old lady. She said, ‘Go straight along this street, turn to the left at the end, and it’s the second building on the right.’ Jack went and found it.

A few days later he went to the same city, but again he did not find the office, so he asked someone the way. It was the same old lady! She was very surprised and said, ‘Are you still looking for that place?’

جک درون شـهر کوچکی درون یک اداره کار مـی‌کرد. روزی رییسش بـه او گفت: جک، مـی‌خواهم به منظور دیدن آقای براون درون یک اداره بـه منچستر بروی. این هم آدرسش.

جک با قطار بـه منچستر رفت. از ایستگاه خارج شد، و با خود گفت: آن اداره از ایستگاه دور نیست. بـه آسانی آن را پیدا مـی‌کنم.

اما بعد از یک ساعت او هنوز بـه دنبال آن (اداره) مـی‌گشت، بنابراین ایستاد و از یک خانم پیر پرسید. او (آن زن) گفت: این خیـابان را مستقیم مـی‌روی، درون آخر بـه سمت چپ مـی‌روی، و آن (اداره) دومـین ساختمان درون سمت راست است. جک رفت و آن را پیدا کرد.

چند روز بعد او بـه همان شـهر رفت، اما دوباره آن اداره را پیدا نکرد، بنابراین مسیر را ازی پرسید. او همان خانم پیر بود! آن زن خیلی متعجب شد و گفت: آیـا هنوز دنبال آن‌جا مـی‌گردی؟

Fri 25 Mar 2011 | 11:27 AM | .::nafas::. |

داستان زیبای یک پیرمرد

پيرمردي صبح زود از خانـه اش خارج شد. درون راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد ميشدند بـه سرعت او را بـه اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمـهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس بـه او گفتند: "بايد ازشما عكسبرداري بشود که تا جائي از بدنت آسيب و شكستگي نديده باشد.
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي بـه عكسبرداري نيست
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند. درون خانـه سالمندان است. هر صبح آنجا ميروم و صبحانـه را با او ميخورم. نميخواهم دير شود!
پرستاري بـه او گفت: خودمان بـه او خبر ميدهيم. پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نميشناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نميداند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانـه پيش او ميرويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته، بـه آرامي گفت:
اما من كه ميدانم او چه كسي است...!

Fri 25 Mar 2011 | 11:26 AM | .::nafas::. |

حکایت حكمت روزگار

اسمش فلمينگ بود . كشاورز اسكاتلندي فقيري بود. يك روز كه براي تهيه معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد كمكي شنيد كه از باتلاق نزديك خانـه مي آمد. وسايلشو انداخت و به سمت باتلاق دويد.اونجا ، پسر وحشتزده اي رو ديد كه که تا كمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و كمك مي خواست. فلمينگ كشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناك نجات داد.

روز بعد، يك كالسكه تجملاتي درون محوطه كوچك كشاورز ايستاد.نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از كالسكه بيرون آمد و گفت  پدر پسري هست كه فلمينگ نجاتش داد.

نجيب زاده گفت: مي خواهم ازتوتشكر كنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.

كشاورز اسكاتلندي گفت: براي كاري كه انجام دادم چيزي نمي خوام و پيشنـهادش رو رد كرد.

در همون لحظه، پسر كشاورز از درون كلبه رعيتي بيرون اومد. نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ كشاورز با غرور جواب داد بله." من پيشنـهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشـه، درآينده مردي ميشـه كه ميتونين بهش افتخار كنين" و كشاورز قبول كرد.

بعدها، پسر فلمينگ كشاورز، از مدرسه پزشكي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد و در سراسر جهان بـه الكساندر فلمينگ كاشف پني سيلين معروف شد.

سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.

اسم پسر نجيب زاده  چه بود؟وينستون چرچيل

Fri 25 Mar 2011 | 11:25 AM | .::nafas::. |

عشق واقعي

ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد. ....

ک شانزده ساله بود کـه برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمـی داشت و همـیشـه شاگرد اول کلاس بود. خجالتی نبود اما نمـی خواست احساسات خود را بـه پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را درون قلبش نگه مـی داشت و دورادور او را مـی دید احساس خوشبختی مـی کرد.
درون آن روزها، حتی یک سلام بـه یکدیگر، دل را گرم مـی کرد. او کـه ساختن ستاره های کاغذی را یـاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله به منظور پسر مـی نوشت و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا مـی کرد و داخل یک بطری بزرگ مـی انداخت. با دیدن پیکر برازنده پسر با خود مـی گفت پسری مثل او ی با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

موهایی بسیـار سیـاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند مـی زد، چشمانش بـه باریکی یک خط مـی شد.
درون 19 سالگی وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بـه دانشگاهی بزرگ درون پایتخت راه یـافت. یک شب، هنگامـی کـه همـه ان خوابگاه به منظور دوست پسرهای خود نامـه مـی نوشتند یـا تلفنی با آنـها حرف مـی زدند، درون سکوت بـه شماره ای کـه از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه مـی کرد. آن شب به منظور نخستین بار دلتنگی را بـه معنای واقعی حس کرد.
روزها مـی گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر مـی گذاشت. بـه یـاد نداشت چند بار دست های دوستی را کـه به سویش دراز مـی شد، رد کرده بود. درون این چهار سال تنـها درون پی آن بود کـه برای فوق لیسانس درون دانشگاهی کـه پسر درس مـی خواند، پذیرفته شود. درون تمام این مدت یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
بیست و دو ساله بود کـه به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر درون همان سال فارغ التحصیل شد و کاری درون مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی مثل گذشته ادامـه داشت و بطری های روی قفسه اش بـه شش که تا رسیده بود.
درون بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شـهر پسر کاری پیدا کرد. درون تماس با دوستان دیگرش شنید کـه پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریـافت کرد. درون مراسم عروسی، بـه چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه ی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامـه داشت. دیگر جوان نبود، درون بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج مـی کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را بـه شکل ستاره ای زیبا که تا کرد.

ده سال بعد، روزی بـه طور اتفاقی شنید کـه شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار مـی دهند. بسیـار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی درون باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. حرف زیـادی نزد، تنـها کارت بانکی خود را کـه تمام بعد اندازش درون آن بود درون دست پسر گذاشت. پسر دست را محکم گرفت، اما با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنـها زندگی مـی کرد. درون این سالها پسر با پول های تجارت خود را نجات داد. روزی را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را بـه او بدهد اما همـه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نـه؟
پسر به منظور مدت طولانی بـه او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، نامـه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی بـه مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد بـه شدت مریض شد، درون آخرین روزهای زندگیش، هر روز درون بیمارستان یک ستاره زیبا مـی ساخت. درون آخرین لحظه، درون مـیان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: درون قفسه خانـه ام سی و شش بطری دارم، مـی توانید آن را به منظور من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و با لبخند آرامش جان سپرد.


Fri 25 Mar 2011 | 11:11 AM | .::nafas::. |

حكايت سقراط و پالايش سه گانـه

حكايت سقراط و پالايش سه گانـه

در یونان باستان، سقراط بـه دانش زیـادش مشـهور و احترامـی والا داشت.روزی یکی از آشنایـانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت: سقراط، آیـا مـی دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟

سقراط جواب داد: یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم کـه از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانـه نام دارد.

آشنای سقراط گفت : پالایش سه‌گانـه؟

سقراط جواب داد : درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب هست که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم کـه چه مـی‌خواهی بگویی.اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیـا تو کاملا مطمئن هستی کـه آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی حقیقت است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، درون واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...

سقراط گفت : بسیـار خوب، بعد تو واقعا نمـی‌دانی کـه آن حقیقت دارد یـا خیر. حالا بیـا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.

آیـا آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی، چیز خوبی است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، برعکس...

سقراط گفت : بعد تو مـی‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی کـه حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن هست که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده هست که مرحله پالایش سودمندی است .

آیـا آنچه کـه درباره دوستم مـی‌خواهی بـه من بگویی، به منظور من سودمند است؟

آشنای سقراط جواب داد : نـه، نـه حقیقتا .

سقراط نتیجه‌گیری کرد: بسیـارخوب، اگر آنچه کـه مـی‌خواهی بگویی، نـه حقیقت است، نـه خوب هست و نـه سودمند، چرا اصلا مـی‌خواهی بـه من بگویی؟

Thu 24 Feb 2011 | 2:30 PM | .::nafas::. |

داستان ادیسون

داستان ادیسون

ادیسون در سنبن پیری بعد از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا بـه شمار مـی رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال درون آزمایشگاه مجهزش کـه در ساختمان بزرگی قرارداشت ، هزینـه مـی کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.

در همـین روزها بود کـه نیمـه های شب از اداره آتش نشانی بـه پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش درون آتش مـی سوزد و حقیقتا کاری از دستی بر نمـی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلو گیری از گسترش آتش بـه سایر ساختمان ها است.آنـها تقاضا داشتند کـه موضوع بـه نحو قابل قبولی بـه اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید کـه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته مـی کند و لذا از بیدار پیرمرد منصرف شد و خودش را بـه محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیر مرد درون مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته هست و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مـی کند. پسر تصمـیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مـی اندیشید کـه پدر درون بدترین شرایط عمرش بسر مـی برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی! مـی بینی چقدر زیباست! رنگ آمـیزی شعله ها را مـی بینی؟ حیرت آور است! من فکر مـی کنم کـه آن شعله های بنفش بـه علت سوختن گوگرد درون کنار فسفر بـه وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را مـی دید. کمتری درون طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیـه پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت درون آتش مـی سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت مـی کنی؟ چطـور مـی توانی؟ من تمام بدنم مـی لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت : پسرم از دست من و تو کـه کاری بر نمـی آید. مامورین هم کـه تمام تلاششان را مـی کنند. درون این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد!

در مورد آزمایشگاه و بازسازی یـا نو سازی آن فردا فکــر مـی کنیم. الان موقع این کار نیست. بـه شعله های زیبا نگاه کن کـه دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت.
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیـان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال بعد از آن واقعه اختراع نمود .

روحش شاد

Thu 24 Feb 2011 | 2:27 PM | .::nafas::. |

حكايت تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

حكايت تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

عابدى درون جنگلى، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت. پادشاه آن عصر بـه ديدار او رفت و به او گفت: اگر صلاح بدانى بـه شـهر بيا كه درون آنجا براى تو خانـه اى مى سازم كه هم درون آن عبادت كنى و هم مردم بـه بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.

عابد پيشنـهاد شاه را نپذيرفت، يكى از وزيران بـه عابد گفت: بـه پاس ‍ احترام شاه، شايسته هست كه چند روزى وارد شـهر گردى و در مورد ماندگارى درون شـهر، آنگاه تصميم بگيرى. اختيار با تو است، اگر خواستى درون شـهر مى مانى و اگر نخواستى بـه جنگل باز مى گردى.

عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شـهر شد. بـه دستور شاه او را درون باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.

گل سرخش عارض خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نـهيب برد عجوز

شير ناخورده طفل دايه هنوز

شاه درون همان وقت كينزكى زيبا چهره بـه عابد بخشيد و نزدش فرستاد.

از اين پاره اى، عابد فريبى

ملايك صورتى، طاووس زيبى

كه بعد از ديدنش صورت نبندد

وجود پارسايان را شكيبى

به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه:

ديده از ديدنش نگشتى سير

همچنان كز فرات مستسقى

عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباس هاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: زلف خوبان، زنجير پاى عقل هست و دام مرغ زيرك.

در سر كار تو كردم دل و دين با همـه دانش

مرغ زيرك بـه حقيقت منم امروز و تو دامى

آرى بـه اين ترتيب عابد بيچاره درون مرداب هوس هاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همـه دين و دانش و دلش را درون اين راه بر باد داد و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن بـه حق هست رو بـه زوال رفت.

هر كه هست از فقير و پير و مريد

وز زبان آوران پاك نفس

چون بـه دنياى دون فرود آيد

به عسل در، بماند پاى مگس

اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره درون بالين سرش با بادبزن طاووسى، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد بـه گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، که تا اينكه شاه درون پايان سخنش گفت: آن گونـه كه من دو گروه را دوست دارم، هيچكس ديگر را دوست ندارم؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان.

وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه درون آنجا حضور داشت، بـه شاه گفت: اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن هست كه بـه هر دو گروه نيكى كنى، بـه گروه عالمان پول بدهى که تا به تحصيلات و تدريس ادامـه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه درون حال پارسايى باقى مانند.

خاتون خوب صورت پاكيزه روى را

نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش

درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را

نان رباط و لقمـه دريوزه گو مباش

تا مرا هست و ديگرم بايد

گر نخوانند زاهدم شايد

حكايت هايي از سعدي

 باب دوم - درون اخلاق پارسايان

 

Thu 24 Feb 2011 | 2:26 PM | .::nafas::. |

20مطلب جالب و آموزنده درون قالب داستان های کوتاه و خواندنی

 

اخلاق
روزی از دانشمندی ریـاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند ...

او جواب داد :
اگر زن یـا مرد دارای (اخلاق) باشند بعد مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند بعد یک صفر جلوی عدد یک مـیگذاریم =10
اگر (ثروت) هم داشته باشند صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =100
اگر دارای (علم) هم باشند بعد باز هم صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =1000
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند بعد همچنان صفر دیگری را درون جلوی عدد قبلی اضافه مـی کنیم =10000
.
.
.
ولی اگر زمانی عدد یک (اخلاق) از بین رفت چیزی بـه جز صفر باقی نمـی ماند و صفر هم بـه تنـهایی هیچ هست !
پس انسان بدون (اخلاق) هیچ ارزشی نخواهد داشت.

نتیجه اخلاقی : اگر اخلاق نباشد انسان خدای زیبایی و ثروت و علم و اصل و نسب هم کـه باشد هیچ نیست !

دو دوست


دو دوست با پای پیـاده از جاده ای درون بیـابان عبور مـید. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا د و به مشاجره پرداختند. یکی از آنـها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی کـه سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنـهای بیـابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر بـه راه خود ادامـه دادند که تا به یک آبادی رسیدند. تصمـیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی کـه سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد که تا جایی کـه نزدیک بود غرق شود کـه دوستش بـه کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یـافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنـهای بیـابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک مـیکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتیی ما را آزار مـیدهد؛ حتما روی شنـهای صحرا بنویسیم که تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتیی محبتی درون حق ما مـیکند حتما آن را روی سنگ حک کنیم که تا هیچ بادی نتواند آن را از یـادها ببرد.

گدا و استراتژی


بینوایی هر روز درون بازار گدایی مـی کرد و مردم حماقت او را دست مـی انداختند. دو سکه بـه او نشان مـی دادند کـه یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همـیشـه سکه نقره را انتخاب مـی کرد!
داستان درون تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد بـه دیدن این گدا مـی آمدند و دو سکه طلا و نقره بـه او نشان مـی دادند و او همـیشـه نقره را انتخاب مـی کرد، مردم او را دست مـی انداختند و به حماقت او مـی خندیدند.

تا اینکه مرد مـهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست مـی انداختند، ناراحت شد. او را بـه گوشـه ای دنج از مـیدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه بـه تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت مـی آید و هم دیگر دستت نمـی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم بـه من پول نمـی دهند که تا ثابت کنند کـه من احمق تر از آنـهایم!
شما نمـی دانید که تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
بدان کـه اگر کاری مـی کنی کـه هوشمندانـه است، هیچ اشکالی ندارد کـه مردم تو را احمق پندارند!

دوستی پروانـه ای


یك شب سرد پاییز یك پروانـه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشـه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یـه پروانـه كوچیك اونجاست!
پروانـه با شور و شوق گفت: مـی‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمـی‌شـه، تو یـه پروانـه هستی!
پروانـه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانـه با غم زیـاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: به منظور اولین بار كسی خواست با من دوست بشـه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنـه پروانـه برگرده و این بار با هم دوست مـی‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانـه‌های زیـادی اومدن اما از پروانـه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانـه‌ها بیشتر از یك یـا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همـیشـه یـادش موند كه به منظور دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.

یک لیوان شیر


پسر فقیری کـه از راه فروش خرت و پرت درون محلات شـهر، خرج تحصیل خود را بدست مـیآورد یک روز بـه شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل درون جیب داشت. درون حالی کـه گرسنگی سخت بـه او فشار مـیاورد، تصمـیم گرفت از خانـه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی جوانی درون را بـه رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. جوان احساس کرد کـه او بسیـار گرسنـه است. برایش یک لیوان شیر بسیـار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر حتما به شما بپردازم؟ جوان گفت: هیچ. مادرمان بـه ما یـاد داده درون قبال کار نیکی کـه برای دیگران انجام مـی دهیم چیزی دریـافت نکنیم. پسرک درون مقابل گفت: از صمـیم قلب از شما تشکر مـی کنم.

پسرک کـه هاروارد کلی نام داشت، بعد از ترک خانـه نـه تنـها از نظر جسمـی خود را قویتر حس مـی کرد، بلکه ایمانش بـه خداوند و انسانـهای نیکوکار نیز بیشتر شد. که تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی بـه بیماری مـهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او بـه شـهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی به منظور مشاوره درون مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شـهری کـه زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی درون چشمانش نمایـان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم بـه اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه درون توان دارد، به منظور نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنـها بعد از کشمکش طولانی با بیماری بـه پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمـینان داشت که تا پایـان عمر حتما برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی بـه صورتحساب انداخت. جمله ای بـه چشمش خورد: همـه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی

زن مات و مبهوت مانده بود. بـه یـاد آنروز افتاد. پسرکی به منظور یک لیوان آب درون خانـه را بـه صدا درون آورده بود و او درون عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:
خدایـا شکر... خدایـا شکر کـه عشق تو درون قلبها و دستهای انسانـها جریـان دارد.

سیـاست


یک روز یک پسر کوچولو کـه مـی خواست انشاء بنویسه از پدرش مـی پرسه: پدر جان؛ لطفا به منظور من بگین سیـاست یعنی چی !؟

پدرش فکر مـی کنـه و مـی گه : بهترین راه اینـه کـه من به منظور تو یک مثال درون مورد خانواده خودمون ب کـه تو متوجه سیـاست بشی.
من حکومت هستم، چون همـه چیز رو درون خونـه من تعیین مـی کنم.
ت جامعه هست، چون کارهای خونـه رو اون اداره مـی کنـه.
کلفت مون ملت فقیر و پا هست، چون از صبح که تا شب کار مـی کنـه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس مـی خونی و پسر فهمـیده ای هستی.
داداش کوچیکت هم کـه دو سالش هست، نسل آینده است.
امـیدوارم متوجه شده باشی کـه منظورم چی هست و فردا بتونی درون این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب مـی پره. مـی ره بـه اتاق برادر کوچیکش و مـی بینـه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا مـی زنـه. مـی ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و مـی بینـه پدرش توی تخت نیست و مادرش بـه خواب عمـیقی فرو رفته و هر کار مـی کنـه مادرش از خواب بیدار نمـی شـه... مـی ره تو اتاق کلفت شون کـه اون رو بیدار کنـه، مـی بینـه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و...؟؟؟!!! ؛ مـی ره و سر جاش مـی خوابه و فردا صبح از خواب بیدار مـی شـه.

فردا صبح باباش ازش مـی پرسه: پسرم! فهمـیدی سیـاست چیست؟ پسر مـی گه: بله پدر، دیشب فهمـیدم کـه سیـاست چی هست. سیـاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا رو مـی ده، درون حالی کـه جامعه بـه خواب عمـیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری مـی کنـه نمـی تونـه جامعه رو بیدار کنـه، و نسل آینده داره توی ی دست و پا مـی زنـه کـه جامعه با بی خیـالی تمام مصلحت را بر این ترجیح داده هست !

وابستگی و وارستگی


روزی گدایی بـه دیدن صوفی درویشی رفت و دید کـه او بر روی تشکی مخملین درون مـیان چادری زیبا کـه طناب هایش بـه گل مـیخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینـها را دید فریـاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیـادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همـه تجملات درون اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام که تا تمامـی اینـها را ترک کنم و با تو همراه شو.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا بـه راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد که تا دمپایی هایش را بـه پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدائیم را درون چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمـی صبر کن که تا من بروم و آن را بیـاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل مـیخ های طلای چادر من درون زمـین فرو رفته اند، نـه درون دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب مـیکند؟

نتیجه اخلاقی: در دنیـا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیـا درون ذهن هست و وقتی دنیـا درون ذهن ناپدید مـیشود؛ وارستگیست کـه خودنمایی مـی کند.

قدرت عجیب یک کودک


کمـی بعد از آن کـه آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمـیم داشت از تجربه خود درون کار معدن استفاده کند، دریـافت کـه "نـه" گفتن لزوماً بـه معنای "نـه" نیست. او درون بعد از ظهر یکی از روزها بـه عمویش کمک مـی کرد که تا در یک آسیـاب قدیمـی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت کـه در آن تعدادی زارع بومـی زندگی مـی د.
بی سرو صدا درون باز شد و بچه کم سن و سالی بـه درون آمد، یکی از مستاجرها بود؛ ک نزدیک درون نشست.
عمو سرش را بلند کرد، ک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه مـی خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: "ندارم، زود برگرد بـه خانـه ات"
کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو بـه کار خود ادامـه داد. آن قدر سرگرم بود کـه متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریـاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانـه. زود باش."
ک گفت:"چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد.
عمو کیسه گندم را روی زمـین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان بـه ک نشان داد.
منظور او این بود کـه اگر نرود بـه دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنـه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا مـی دانست کـه عمویش عصبانی است.

وقتی عمو بـه جایی کـه کودک ایستاده بود، نزدیک شد، ک قدمـی بـه جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی کـه صدایش مـی لرزید با فریـادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را مـی خواهد."
عمو ایستاد. دقیقه ای بـه نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمـین گذاشت، دست درون جیب کرد و یک سکه 50 سنتی بـه ک داد.
کودک پول را گرفت و عقب عقب درون حالی کـه همچنان درون چشمـان مردی کـه او را شکسـت داده بود مـی نگریست بـه سمت درون رفت.
وقتی ک آسیـاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی بـه فضای بیرون خیره شد.
این نخستین بار بود کـه کودکی بومـی بـه لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

جعبه کفش


زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنـها همـه چیز را بـه طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درون مورد همـه چیز با هم صحبت مـی د و هیچ چیز را از یکدیگر پنـهان نمـی د مگر یک چیز؛ یک جعبه کفش درون بالای کمد پیرزن بود کـه از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همـه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن بـه بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امـید د.
در حالی کـه با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع مـی د پیر مرد جعبه کفش را آورد ونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد کـه وقت آن رسیده هست که همـه چیز را درون مورد جعبه بـه شوهرش بگوید. بعد از او خواست که تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد درون جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول بـه مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد درون این باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت : هنگامـی کـه ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم بـه من گفت کـه راز خوشبختی زندگی مشترک درون این هست که هیچ وقت مشاجره نکنید او بـه من گفت کـه هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.
پیرمرد بـه شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک درون جعبه بود بعد همسرش فقط دو بار درون طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود.
از این بابت درون دلش شادمان شد بعد رو بـه همسرش کرد و گفت این همـه پول چطور؟ بعد اینـها از کجا آمده؟
پیرزن درون پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی هست که از فروش عروسک ها بـه دست آورده ام !

خواست خداوند


سالهای بسیـار دور پادشاهی زندگی مـیكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره مـی گفت: هر اتفاقی كه رخ مـیدهد بـه صلاح ماست.
روزی پادشاه به منظور پوست كندن مـیوه كارد تیزی طلب كرد اما درون حین ب مـیوه انگشتش را برید.
وزیر كه درون آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ مـیدهد درون جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او درون برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش به منظور شكار بـه نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه درون حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، درون حالی كه پادشاه بـه دنبال راه بازگشت بود بـه محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن درون حال تدارك مراسم قربانی به منظور خدایـانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی به منظور تقدیم بـه خدای آنـهاست!!!

آنـها پادشاه را درون برابر تندیس الهه خود بستند که تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریـاد كشید: چگونـه مـیتوانید این مرد را به منظور قربانی كردن انتخاب كنید درون حالی كه وی بدنی ناقص دارد، بـه انگشت او نگاه كنید !
به همـین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه بـه قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اكنون فهمـیدم منظور تو از اینكه مـیگفتی هر چه رخ مـیدهد بـه صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یـابد اما درون مورد تو چی؟
تو بـه زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی به منظور تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمـیبینید، اگر من بـه زندان نمـی افتادم مانند همـیشـه درون جنگل بـه همراه شما بودم درون آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا به منظور قربانی كردن انتخاب مـیكردند، بنابراین مـیبینید كه حبس شدن نیز به منظور من مفید بود!!!

پس بدانید هر چه رخ مـیدهد خواست خداوند هست و هر اتفاقی كه مـی افتد بـه صلاح ماست.

آدمخواران


پنج آدمخوار بـه عنوان کارمند درون یک اداره استخدام شدند
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همـه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی مـی گیرید و مـی توانید بـه غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا کـه دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."

آدمخوارها قول دادند کـه با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره بـه آنـها سر زد و گفت: "مـی دانم کـه شما خیلی سخت کار مـی کنید. من از همـه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است.ی از شما مـی داند کـه چه اتفاقی به منظور او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی د.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیـه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ چیزی نفهمـید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
از این بـه بعد لطفاً افرادی را کـه کار مـی کنند نخورید.

فوتبال درون بهشت


دو پیرمرد ٩٠ ساله، بـه نامـهاى سعید و محسن، دوستان بسیـار قدیمى بودند.
هنگامى کـه محسن درون بستر مرگ بود، سعید هر روز بـه دیدار او مـی رفت.

یک روز سعید گفت:
محسن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى مـی کردیم. لطفاً وقتى بـه بهشت رفتى، یک جورى بـه من خبر بده کـه در آن جا هم مـی شود فوتبال بازى کرد یـا نـه؟
محسن گفت: سعید جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر مـی دهم.
چند روز بعد محسن از دنیـا رفت.
یک شب، نیمـه هاى شب، سعید با صدایى از خواب پرید. یک شیء نورانى چشمک زن را دید کـه نام او را صدا مـی زد: سعید، سعید …
سعید گفت: کیـه؟
- منم، محسن.
- تو محسن نیستى، محسن مرده!
- باور کن من خود محسنم …
- تو الان کجایی؟
محسن گفت: درون بهشت! و چند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.
سعید گفت: اول خبرهاى خوب را بگو.
محسن گفت: اول این کـه در بهشت هم فوتبال برقرار است.
و از آن بهتر اینکه تمام دوستان و هم تیمـی هایمان کـه مرده اند نیز اینجا هستند.
حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر اینکه همـه ما دوباره جوان هستیم و هوا هم همـیشـه بهار هست و از برف و باران خبرى نیست و از همـه بهتر این کـه مـی توانیم هر چقدر دلمان مـی خواهد فوتبال بازى کنیم و هرگز خسته نمـی شویم. درون حین بازى هم هیچ آسیب نمـی بیند.

سعید گفت: عالیـه! حتى خوابش را هم نمـی دیدم! راستى آن خبر بدى کـه گفتى چیـه؟
محسن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو رو هم توى تیم گذاشته!

ایکاش کـه عبرت بگیریم


در جائی خواندم که: بومـیان آمازون روش جالبی به منظور شکار مـیمون دارند بدینصورت کـه نارگیل را از دو طرف مـی کنند، یک طرف کوچک تر درون حدی کـه بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمـی درشت تر درون حدی کـه دست یک مـیمون بـه زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی کـه انتهایش را گره زده اند رد مـی کنند و بعد طناب را بـه تنـه درخت مـی بندند که تا اینطوری مـیمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند که تا سنگریزه مـی اندازند و چند بار تکانش مـی دهند که تا صدایش خوب درون جنگل بپیچد ... تله آماده است.

مـیمون ها کـه کنجکاوی دیوانـه شان کرده که تا ببینند این چیست کـه این جوری صدا مـی دهد، مـی آیند و دستشان را مـی کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان مـی گیرند که تا بیرونشان بیـاورند، اما مشت بسته شان از رد نمـی شود. مـیمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل ند، آزاد مـی شوند ولی بـه هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را کـه بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا مـی کنند و خودشان را بـه زمـین و آسمان مـی زنند کـه فردا وقتی صیـاد مـی آید بدن های بی حالشان را بـه راحتی (عین آب خوردن) جمع مـی کند و توی قفس مـی اندازد.

این مـیمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی مـی بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ مـی کند باز هم به منظور کنجکاوی مـی روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم درون حال جیغ و ویغ اند. ثانیـا بومـی ها اگر مـیمونی اضافه بر تعداد مورد نیـازشان گیر افتاده باشد، آزادش مـی کنند اما وقتی فردا دوباره به منظور شکار مـی آیند باز همـین مـیمون ها گیر مـی افتند و جیغ و ویغشان درون مـی آید. این داستان قرن هاست کـه در جریـان است! اما حق ندارید فکر کنید کـه این مـیمون ها از خنگیشان هست که هر روزه توی این دام ها مـی افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان مـی شود.

اگر خوب فکر کنیم ... آیـا دور و بر خود ما پر از نارگیل های داری نیست کـه صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانـه مان مـی کند؟ آیـا دستمان را بـه خاطر بسیـاری از چیزهایی کـه حقیقتا نمـی دانیم ارزشی دارند یـا نـه، چندین و چند بار درون هر مدخل سوئی داخل نمـی کنیم؟ آیـا دستمان جاهایی گیر نیست کـه به خاطرش از صبح که تا شب جیغ و ویغ مـی کنیم و خودمان را بـه زمـین و آسمان مـی کوبیم؛ درون حالی کـه فقط کافی هست از یک سری چیزها دل یم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را یم؟ آیـا صدای جیغ و ویغ مذبوحانـه اکثر دور و بری هایمان کـه خودشان را اسیر کرده اند را نمـی شنویم؟

آیـا ...؟!

هوش خانم ها


خانمـی درون زمـین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای بـه توپ زد کـه سبب پرتاب توپ بـه درون بیشـه زار کنار زمـین شد.
خانم به منظور پیدا توپ بـه بیشـه زار رفت کـه ناگهان با صحنـه ای روبرو شد.

قورباغه ای درون تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود کـه آن قورباغه بـه زبان آدمـیان سخن مـیگفت!
رو بـه آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده مـی کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه بـه او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده آرزوها را بگویم.
هر آرزویی کـه برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا به منظور همسرت برآورده مـی کنم!
خانم کمـی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من مـی خواهم زیباترین زن دنیـا شوم.

قورباغه بـه او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر مـی شود و شاید چشم زنـهای دیگر بدنبالش بیـافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، دیگری درون چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من مـی خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه بـه او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر مـی شود و شاید بـه زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نـه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را کـه گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: مـی خواهم بـه یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. بعد باهاشون درگیر نشین.

مـهندسی و مدیریت


مردی کـه سوار بر بالن درون حال حرکت بود ناگهان بـه یـاد آورد قرار مـهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی کـه روی زمـین بود پرسید:
ببخشید آقا ؛ من قرار مـهمّی دارم، ممکنـه بـه من بگویید کجا هستم که تا ببینم بـه موقع بـه قرارم مـی رسم یـا نـه؟
مرد روی زمـین : بله، شما درون ارتفاع حدودا ً ۶ متری درون طول جغرافیـایی "۱٨'۲۴، ۸۷ و عرض جغرافیـایی "۴۱'۲۱، ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما حتما مـهندس باشید.
مرد روی زمـین : بله، از کجا فهمـیدید؟
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی کـه شما بـه من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود بـه درد من نمـی خورد و من هنوز نمـی دانم کجا هستم و به موقع بـه قرارم مـی رسم یـا نـه؟
مرد روی زمـین : شما حتما مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمـیدید؟!
مرد روی زمـین : چون شما نمـی دانید کجا هستید و به کجا مـی خواهید بروید. قولی داده اید و نمـی دانید چگونـه بـه آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.

بازرگان و ایمان


روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانـه و مغازه اش درون غیـاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همـه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی بـه او وارد آمده است.
فکر مـی کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یـا اشک ریخت ؟ نـه...
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر بـه سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایـا ! مـی خواهی کـه اکنون چه کنم؟
مرد تاجر بعد از نابودیب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانـه های خانـه و مغازه اش آویخت کـه روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته هست ! فردا باز هم شروع بـه کار خواهم کرد!

امنیت، آزادی و نان !!!


نیمروز بود کشاورز و خانواده اش به منظور نـهار خود را آماده مـی د کـه یکی از فرزندان او گفت درون کنار رودخانـه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم درون آنجا بود کـه فکر مـی کنم پادشاه ایران درون مـیان آنان باشد.
سه پسر از مـیان هفت فرزند او بلند شدند بـه پدر رو د و گفتند زمان مناسبی هست که ما را بـه خدمت ارتش ایران زمـین درآوری، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما بـه خاطر خواست پیگیر آنـها پذیرفت و به همراهشان بـه سوی اردو رفت.
دو جنگاور درون کنار درختی ایستاده بودند کـه با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند ...
جنگاوری رشید کـه سیمایی مردانـه داشت پرسید چرا بـه سپاه ایران نزدیک مـی شوید؟
پدر گفت فرزندانم مـی خواهند همچون شما سرباز ایران شوند.
جنگاور گفت تاکنون چه مـی د؟
پدر گفت همراه من کشاورزی مـی کنند.
جنگاور نگاهی بـه سیمای سه برادر افکند و گفت و اگر آنان همراه ما بـه جنگ بیـایند زمـین های کشاورزیت را مـی توانی اداره کنی؟
پیرمرد گفت آنگاه قسمتی از زمـین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد.
جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنـها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری کـه مردم ما را بـه رنج و نابودی مـی افکند گرسنگی هست کارزار شما بسیـار دشوارتر از جنگ درون مـیدانـهای نبرد است.
آنگاه روی برگرداند و گفت مردم ما تنـها پیروزی نمـی خواهند آنـها حتما شکم کودکانشان را سیر کنند و از آنـها دور شد.
جنگاور دیگری کـه ایستاده بود بـه آنـها گفت سخن پادشاه ایران فرورتیش (فرزند بنیـانگذار ایران دیـاکو) ! را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد.
فرزند بزرگ رو بـه پدر پیرش کرد و گفت: پدر بی مـهری های ما را ببخش که تا پایـان زندگی سربازان تو خواهیم بود.

فرمانروایـان همواره سه وظیفه مـهم درون برابر مردمانشان دارند. نخست: امنیت ؛ دوم: آزادی و سوم: نان ...

ثروت کوروش


زمانی کزروس بـه کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را به منظور خود بر نمـی داری و همـه را بـه سربازانت مـی بخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمـی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟
گزروس عددی را با معیـار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو بـه مردم بگو کورش به منظور امری بـه مقداری پول و طلا نیـاز دارد.
سرباز درون بین مردم جار زد و سخن کورش را بـه گوششان رسانید. مردم هرچه درون توان داشتند به منظور کورش فرستادند.
وقتی کـه مال های گرد آوری شده را حساب د، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیـار بیشتر بود!
کورش رو بـه کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنـها را پیش خود نگه داشته بودم، همـیشـه حتما نگران آنـها بودم. زمانی کـه ثروت درون اختیـار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این مـی ماند کـه تو نگهبان پولهایی کـه مبادای آن را ببرد و بخششی کـه پاداشش اعتماد هست بزرگترین گنج هاست.

قواعد زندگی


سی ثانیـه پای صحبت آقای برایـان دایسون ؛ مدیر اجرائی اسبق درون شرکت کوکاکولا

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین هست که بایستی پنج توپ را درون آن واحد درون هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمـین شوید جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنـها شیشـه ای هستند. کاملا واضح هست که درون صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمـین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر بـه محض برخورد، کاملا شکسته و خرد مـیشوند و باید بیشتر مراقب آنـها باشیم.

او درون ادامـه مـیگوید :
آن چهار توپ شیشـه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان ولی آن توپ لاستیکی همان شغل تان هست ...

اصول زندگی


1. اعتقاد (Belief)

اهالی روستایی تصمـیم گرفتند کـه برای نزول باران دعا کنند. روزی کـه تمام اهالی به منظور دعا درون محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.

2. اعتماد (Trust)

اعتماد را مـی توان بـه احساس یک کودک یکساله تشبیـه کرد، وقتی کـه شما آنرا بـه بالا پرتاب مـی کنید، او شادمانـه مـیخندد ... چراکه یقین دارد کـه شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

3. امـید (Hope)

هر شب ما بـه رختخواب مـی رویم بدون اطمـینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همـیشـه به منظور روز بعد خود برنامـه دارید، این یعنی امـید.

چه خوب هست که با اعتقاد، اعتماد و امـید زندگی کنیم ...

Thu 24 Feb 2011 | 2:10 PM | .::nafas::. |

حقیقت دنیـای امروووووووووووووووووووووووووووز

لیلی زیر درخت انار نشست ..

درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ

گل ها انار شدند ..داغ داغ

هر اناری هزار دانـه داشت ، دانـه ها عاشق بودند ، بی تاب بودند ،توی انار جا نمـی شدند ، انار کوچک بود ،

دانـه ها بی تابی د ...انار ترک برداشت...

خون انار روی دست لیلی چکید ... لیلی انار ترک خورده را خورد ...مجنون بـه لیلی اش رسید.

خدا گفت:راز رسیدن همـین هست کافی هست انار دلت ترک بخورد...

لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی کـه باید بسازیش... لیلی درد هست ،درد زادنی نو ...

تولدی بـه دست خویش ... لیلی رفتن هست ، عبور هست و رد شدن ... لیلی جستجوست ، لیلی نرسیدن هست و بخشیدن .

لیلی سخت هست و دور از دسترس... لیلی زندگی هست ، زیستنی از نوع دیگر ...

شیطان گفت: لیلی تنـها یک اتفاق هست ،بنشین که تا اتفاق بیفتد ، لیلی آسودگی ست ، خیـالی ست خوش...

لیلی ماندن هست و فرو درون خویشتن رفتن ...لیلی خواستن هست و گرفتن و تملک . لیلی ساده هست و همـین جا دم دست است...

.

.

.

و این چنین دنیـا پر شد از لیلی هایی زود ...لیلی های ساده اینجایی...لیلی های نزدیک لحظه ای ...

 و مجنون هایی آمدند کـه هنوز انار دلشان ترک نخورده بود ...

             

Thu 11 Nov 2010 | 4:17 PM | .::nafas::. |

داستانک

دو روز مانده بـه پایـان جهان

دو روز مانده بـه پایـان جهان، تازه فهمـیده کـه هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنـها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت که تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمـین را بـه هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست بـه سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...

بدان کـه یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنـها یک روز دیگر باقی است. بیـا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری مـی‌توان کرد...؟

فرشته گفت: آن کـه لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی کـه هزار سال زیسته هست و آن کـه امروزش را درنیـابد، هزار سال هم بـه کارش نمـی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را درون دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت بـه زندگی نگاه کرد کـه در گودی دستانش مـی‌درخشید. اما مـی‌ترسید حرکت کند! مـی‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی ازانگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع بـه دویدن کرد. زندگی را بـه سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان بـه وجد آمد کـه دید مـی‌تواند که تا ته دنیـا بدود، مـی‌تواند پا روی خورشید بگذارد و مـی‌تواند...

او درون آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمـینی را مالک نشد، مقامـی ‌را بـه دست نیـاورد، اما... اما درون همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی کـه نمـی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها کـه دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها درون تقویم خدا نوشتند: او درگذشت،ی کـه هزار سال زیسته بود.

Sun 8 Aug 2010 | 1:29 PM | .::nafas::. |

دوستم داري؟؟؟
پسري با سرعت120کيلومتر سوار بر موتور سيکلت


 

:آروم تر من ميترسم


 

پسر:نـه داره خوش ميگذره


 

:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه


 

پسر:پس بگو دوستم داري


 

:باشـه باشـه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر


 

پسر:حالا محکم بغلم کن( بغلش کرد)


 

پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنـه


 

و.....


 

روزنامـه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت بـه ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنـها يکي نجات يافت حقيقت اين بود کـه اول سر پاييني پسر کـه سوار موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست بفهمـه درون عوض خواست يکبار ديگه از بشنوه کـه دوستش داره(براي اخرين بار)

Wed 24 Mar 2010 | 2:36 PM | .::nafas::. |




[- داستان راز ع پسرتان واقا خوش مزه بود]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 10 Aug 2018 08:27:00 +0000